خسته ام. یعنی کلا حوصله ام سر رفته. می گوید این عادیست منطقی است. عادت می کنی کم کم. بابا علی آمده بود نشست. برایش چایی بردم. گفت قشنگ شدی امشب. گفتم بابا علی دیشب هم که با رقیه رفتی قشنگ بودم ها. نگاه نکردی. می خندد می گوید رقیه رفیق قدیم است رفیق های قدیمها چیز دیگرند. ماما منوچهر می خندد می گوید قدیمی شدی بابا همه رفیقهای قدیمند همین سمی می دانی سال چندمش است؟ پنج سال می شود پیش ماست. پانزده نداشت از جنوب آورد بابایش . حرف قدیم می زنند گریه ام می گیرد. خسته ام دلم برای مامان تنگ شده. می گوید او هم به یک شهر دیگر لابد. بعد می کند رویش را به بابا علی می گوید. عادیست منطقیست. عادت می کند کم کم...
[+] --------------------------------- 
[0]