یک جشن تولد یادم هست که اول بزرگ شدنم بود. بابا رفت سر قوطی همیشگی زر ورقهای تولد هر ساله که همیشه روز تولدمان توی خانه بند می کرد. براق ترین زر ورق های جهانم. شادی ترین رنگهای جهانم قرمز سبز زرد و آبی. دست کرد توی جعبه گشت گشت و دید النگ دولنگ های تولد تکه پاره شده. هیچ چیز توی آن جعبه ماشین که همیشه النگ دولنگ ها را می گذاشت باقس نمانده بود. پاره پاره رفته بودند همه این چند ساله طولانی که ما بچه ها جشن می گرفته بودیم. چند تا ستاره مانده بود و یکی دوتا طلق گفت دیگر این کرایه نمی کند باید دوباره بخریم. دوازده ساله شده بودم. اولین بار بود به خودم گفتم کاشکی که ۸ ساله بودم. فکر کنم ادای پیرمرد و دریا بود. چون صحنه سکسی نداشت بابا گذاشته بود بخوانم...
[+] --------------------------------- 
[0]