باران اینجا به بار ای ابر بهار ندارد. یک جور چیز عجیبی است مثل خودشان مثل مرده های مهربان رابینز می ماند. منتظرند همش که لبخند بزنند به آدم. تشنه اینکه بگویند نه نمی توانند. باران اینجا چیز عجیبی است وقتی می آید ازش حفاظ نیست باید پذیرفتش توی اتاق هم می آید. توی سینما هم می آید. بو ها را خفه می کند برعکس باران ما که می رود توی یقه زنها و باز بخار می شود و مرد ها و باد ها را دیوانه می کند. آدمها عادی شده اند. Sorry ها Please ها همه عادی شده. باز باید برگردم سر همان داستان همیشه. اینکه دنیا راهی به بیرون ندارد. و همه حرفهایش بیخود است و تاریک است و بی معنی است. اینجا آدم بهتر می فهمد. وقتی همه جا سکوت است و همه تا حد مرگ سعی می کنند حتی موقعی که می میرند مزاحم کسی نباشند. نگران من نباشید. از وقتی که تهران بودم حالم فرقی نکرده. معمولی هستم. درست مثل همیشه. درسها جالب شده از نرم افزاری که سالهاست با هاش کار می کنیم یک چیزهایی نشانمان می دهند که تا حالا ندیده ایم. کلاس آخر که اگر به آن برسم خنده دار می شود. کلا ۵ نفریم که چهارتایشان آدمهای زیمنس برای ساپورت آشغالهای خودشان هستند. جمعه معلوم می شود که بر می گردم یا نه.
[+] --------------------------------- 
[1]