یادم رفته بود توی هواپیما کتاب جدید مارکز را خواندم. به نظرم کار قشنگی بود و بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم اصلا رمان خلافی نبود و داستان یک آدمی بود که هیچ وقت عاشق نشد به جز بار آخری که می توانست بشود در نود سالگی عاشق دختر کوچک ساله باکره ای می شود که آورده اند بکند و انقدر می نویسد و می نویسد تا می رود به خورد خاطره هایش. و توی خاطره هایش فی الواقع جاودانه می شود. شاهکار نبود ولی کار قشنگی بود...
[+] --------------------------------- 
[1]