حقیقتش اینکه دیشب به اندازه یک فرغون مطلب نوشته بودم از زندگی و اینها نفهمیدم چه جور شد که پاک شده به هر حال امروز دوره دوم کلاس هم تمام شد. فوری بعدش رفتم لیورپول سیستم اداریشان معرکه بود. آدمها هم به شدت حسابی بودند. فکر می کنم اینها ملت خوبی هستاند که دارند به Fuck می روند توسط پاکستانیها یعنی حسابش را که می کند آدم می فهمد مسلمانی هم عجیب مرضی است. دوباره داشتم توی تاکسی با راننده پاکستانی کل می شدم. مرتیکه بی شرف می گوید به ایرانیها احترام می گذارم چون مدافع حقوق فلسطینند. می شود حدس زد من چی بهش گفتم. نوار قرآن گذاشته بود گفتم این چرت و پرتهایی که احمدی نژاد می گوید را باور نکن اگر این نوار را توی تهران بگذاری ملت جرت می دهند. نا امید شد فکر کنم البته حقش بود. غیر از این امشب بیمارستانشان هم رفتم همه آنهایی که آنجا بودند مهاجرهایی بودند که آمده بودند پی دوای مجانی. کار من را راه انداختند یک ریال هم نگرفتند دیوانه ها. توی اداره مهاجرت یک دختر مسلمان حیوانکی روسری به سر دیدم که عینهون ناومی کمپبل بود. قد بلند و خوش تراش انگار که مانکن باشد توی راهرو می رفت. احتمالا نمی گذارند حیوانکی عطر بزند بوی و حشی عجیبی می داد. وقتی به شورت ساده ای که زیر پیراهن چسبان بلندش پوشیده بود نگاه می کردم. سه تا عرب ریشوی سیاه پوست برش داشتند بردند...
یک زن چاق سیاه پوست هم بود که هر چند وقت به چند وقت گریه می کرد بعد الکی غش می کرد این انگلیسی های بی شعور هم هی می آمدند تحویلش می گرفتند. فرمهایش را برایش پر می کردند یا برایش نوشابه میخریدند. من خوشش نداشتم نه به خاطر اینکه موهای کمرش را نمی تراشید یا اینکه کونش گنده بود به خاطر اینکه از آدم سو استفاده چی خوشم نمی آید. عجب کتاب عجیبی است این پدروپارامو امروز توی قطار لیورپول به منچستر می خواندم. احساس می کردم مرده ام. ملت می آمدند و به زبانهای خیلی مختلف حرف می زدند و قطار توی ایستگاههایی با اسم های عجیب می ایستاد. باران بد جور می آمد و فقط چراغها را می دیدم که رد می شد می رفت. جدا فکر کردم مرده ام. دو تا زن سیاه پوست پشت سرم آواز آفریقایی می خواندند. و یک بچه چینی بند کاپشنم را می کشید. حال خوبی بود یعنی نمی دانم که حال خوبی بود به هر حال بد نبود هم زیاد هم...
[+] --------------------------------- 
[3]