چند لحظه پیش در حدود یک کیلو سکه دادم به Reception مورد علاقه ام و به جایش یک اسکناس پنج پوندی گرفتم چند لحظه پیشش هم رفتم McDonald و اولین BigMac عمرم را خوردم که اصلا حوشمزه نبود و به هیچ وجه گنده هم نبود البته من Medium اش را درخواست دادم که حدودا قدر لقمه هایی بود که مامان وقتی از صبحانه نخوردنم عصبانی است به زور توی دهنم می چپاند. بعدش هم رفتم به یک SuperMarket و دلم نیامد یک مجله FHM بخرم گرچه عکس وسطش زن خیلی خوشگلی بود با سینه ها و کون برهنه که بویش در تمام سوپرمارکت پیچیده بود. خنده دار است. دارم به عرفان مطلق می رسم. مجله اش خیلی گران نبود ولی خوب به هر حال حالش را نداشتم. مشروب تنهایی را هم زیاد دوست ندارم. کلا زیاد دوست ندارم. خیلی خوشحالم که هوسم به دنیا دارد اینجوری می شود. یک دختر دیگر آمده و مدام ادای آدمهای هتل را در می آورد احتمالا ادای حرف زدن من را هم در می آورد. الله وکیلی از نصف انگلیسی ها انگلیسی را خیلی بهتر می دانم ولی نصف دیگرشان انقدر خوشگل و مودب حرف می زنند که آدم شرمنده می شود. امروز یک اتفاق بامزه هم افتاد که هیچ ربطی به هیچ زنی نداشت Security card ام را توی یک اتاقی جا گذاشتم و در هم پشت سرم بسته شد. زندانی شدم. دیدم خیلی تابلو است اگر درخواست کمک کنم انقدر صبر کردم تا کسی رد شد من هم پشتش راه افتادم در رفتم. یک چیز دیگر که دیدم این بود که خیلی هم انگلیسیها پشت چراغ وای نمی ایستند خیلی وقتها جوانهایشان را می بینم که از جایی که خط کشی نیست عین گوساله می آیند رد می شوند. من فقط یک دفعه چون چراغ را اشتباهی گرفته بودم از چراغ قرمز رد شدم کسی ندید خوشبختانه خیلی ضایع بود تا سبز بود صبر کردم بعد قرمز که شد رد شدم. اینجا یک عده از پلیسها جدا همان دیگ و دولیچه معروف سرشان است. کلی بهشان می خندم خنده دارش این است که برایم دست هم تکان می دهند. یک ردای زرد شبرنگ بی ریخت هم می پوشند رویش. دیروز هم یک پسر ضایعی را دیدم که با پدر واقعا محترمش توی خیایان می رفتند. پدرش یک کت و شلواری پوشیده بود کیپ تنش انگار با آن دنیا آمده پسرک یک جین کهنه پایش بود که لااقل چهل سانت زیاد داشت و رویش داشت راه می رفت و کفشش دیده نمی شد اعتماد به نفسم کم بود وگرنه یک عکس می گرفتم می خندیدیم. توی کلاس زیمنس همگروهیم یک سیک هندی است که الان مقیم آلمان است. خیلی بامزه است قیافه اش شبیه آخوندهاست و آدم خیلی محتاطی است من اشتیاق عجیبی به انجام دادن کارهایی دارم که بهم می گویند نکن. یک کمی هم خوب از بقیه باتجربه ترم دستم به این کاری که می کنیم آشناست. مدام توی اعصابش هستم. یکبار انقدر عصبانی شد که نزدیک بود دعوایمان بشود من بدون اینکه صورت task را بخوان سرخود یک کار دیگری کرده بودم و او یک ساعت کلاس توی کف بود که بفهمد برنامه من چی به چی است. آخرش هم که فهمید من اصلا سوال را نخوانده ام شاکی شد. اصرار عجیبی هم دارد که همه چیز باید همانجوری که معلم گفته باشد و او بیاید و شستش را نشانمان بدهد که یعنی بارک الله و بعدش کیفور می شود و من را به حال خودم می گذارد که آرتیست بازی دربیاورم. به هر حال موجود باهالی است. می روم میخوابم. خوابم گرفته. دلم که تنگ نمی شود خودتان می دانید آدم مزخرفی هستم ولی غیر از آن امیدوارم حالتان به نظر خودتان خوب بیاید...
[+] --------------------------------- 
[1]