همینجور ساده چشم
باز می کنی
آدم
می بینی
توی دنیایی
افتادی
که راهی به بیرون نیست
و اینکه توی دنیایت
هیچکس نیست
و فکر می کنی
که این همه آدم
دور و برت
و این همه حرفها
که توی دنیایت
می چرخد
و اینهمه
چیزهای زمان بچگی که
تمام شد
- داری چه می خوری تو دنیا
گهی؟
کجایی علی؟
داری چکار می کنی؟
این همه آدم دورت
کی ها هستند؟
- چکار می شود کرد آقا؟
مجبورم
کتابهایم تمام شده
دستهایم خسته اند
زبانم درست نمی چرخد
نمی توانم بدوم
نمی توانم پرواز کنم
مرا از اینجا راهی به بیرون نیست
- چشمهایت را ببند علی
گوشت را بگیر
سرت را بکن زیر پتو
همه آدمها نابود می شوند
می میرند
تو تنها موجود زنده ای
- از همین می ترسیدم
آقا
از همین می ترسم
[+] --------------------------------- 
[1]