سیاهی تنهایی
تنم را
می زند گاهی
شانه به شانه می شوم
استخوانی به
استخوانی به
تک
می شوم
رار بودنم را
در دنیا
مر
گمیده می آید
مرگ
مر جهان در دستش
و دور می شود از پایان
دست جهان در
دس
و چهچهان مرغ جهان در
من
غار
سیاه نیست
نه
تاریکی نیست
تا
ریخی نداشته ندارد
نباید
نمی شود
اصلا
لحاف سیاه را
چشم را
تنهایی خوب است
تنهایی خوب است
فقط تنم را می زند گاهی
توی خوا
نمی فه
زی
بی
نخواهم شد
[+] --------------------------------- 
[0]