چکار کنم
توی سینه ام دردی است
که بی دواست
آتشی که خاموش نمی شود
و کاغذ هایم محکوم به سیاهی
جسدم روی کفنم
برایت
شعر عاشقانه می نویسد
و اگر سبی به خوابت بیایم
برق چشمانم
اتاقت را روشن خواهد کرد
چاره نیست
گناهی ندارم
کسی مرا
به نوشتن
و تو مرا
به نوشتن
محکوم کرده ای
باشد
سگ خور
سرنوشت محتومم را
می پذیرم
[+] --------------------------------- 
[1]