Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
سرت را بگذار روی شانه پاییز به مرگ اعتماد کن بادهای سرد در گوش درختهای خسته می گویند
بی تابم برایت به جاده نگاه کردم به خورشید که گفتند از آن می آیی و به عکس دستهات روی صورتم که افتاده ولی کسی نمی بیند به دنبال تو هستم مثل ببری لاغر به دنبال گریز پا ترین غزال ها دانه دانه دنده هایت را می لیسم می بینی شماره به شماره ای
یک چراغ در ته تونل می تواند هم علامت آن باشد که آن دورها آفتاب هست هم اینکه یک قطار دارد می آید. فکر می کنم خرد شدن زیر چرخ قطار به لذت امیدوار آفتاب شدن می ارزد...
پرنده های زیادی گیر می کنند لای پره هواپیما پشه های زیادی می خورند به شیشه ماشین پروانه های زیادی می روند توی شیشه فانوس فکر ما نباش پرواز کن برو بتاب ما بی اهمیت هستیم
بگذار من تنها بمانم تاريكي در سرنوشت ديو است تنهايي در سرنوشت تاريكي مهم نيست اشكالي ندارد چيزي نشد ارزشي ندارد بي خيال باش فكر نكن شكسته كه شكسته شيشه عمر من چه قابل داشت خيالت راهت تا سوارت نيامده تا تو اينجا هستي من زنده مي مانم
قديمها يك دكلمه بود كه اولياي دبستان خيلي دوست داشتند من بخوانم وقتي كه مي خواندم. توي چشمهاي ريش دار معلم ديني اشك جمع مي شد و خانم طاهري با گوشه چادرش صورتش را مي پوشاند. يك كس شعري بود كه اينجور تمام مي شد. "دستم را بگير/ فريادم را بشنو/ من/ كودك انقلابم/ من / عصاره شهادت" يادم هست آن زمان فكر مي كردم كه حرف خيلي مهمي است و وقتي مي خواندمش و وقتي توي حياط مدرسه داد مي كشيدم "من..." تن خودم مي لرزيد راستش الان مي خواستم يك شعري بگويم و بگويم تويش دستم را بگير و يك دفعه كلي كلمه راجع به زمان دبستان/ آقاي متولي. آقاي عبدي خانم افشار خانم زماني خانم جاودان خانم صرغامي راجع به خيلي ها به من هجوم آورد خيلي خيلي حرف است. نمي توانم همه را بنويسم. همه اش يادم هست ذره ذره ذره اش تمام جايزه هايي كه گرفتم چك ها و شلنگ هايي كه خوردم. روزهايي كه مدرسه ام دير بود و مامان مهربانم برايم آژانس مي گرفت كه آقاي سليمي با من مهربان باشد. روزهايي كه گير سه پيچ نمره چهار مي دادند. روزي كه معلم كلاس پنجم فهميد مي شود شمع خاموش را از دودش آتش زد. چيزهايي كه مي نوشتم و چشمهاي خودم از خواندنش پر از اشك مي شد. روزي كه يكي از آدمهاي ضايع مدرسه كه اسمش زندي بود مي خواست من را بزند. تمام اينها يك دفعه آمد و اينكه يك بار توي راه پايين آمدن. زمين خوردم و يكي از بچه ها دستم را لگد كرد و آقاي متولي برايم پانسمان پيچيد. و روزي كه آقاي متولي از سر كلاس من را خواست براي تئاتر و هزار روز ديگر هزار تا كلمه ديگر. غفور جهانبخش الان كجاست؟ درسش بد بود ولي خوب فوتبال مي زد. كوتاه بود با قيچي به دروازه كوچك گل مي زد. رفيقم بود. شاگرد مامان. آن روزي كه زندي مي خواست من را بزند او و حيدري و احساني تا سر خيابان نواب تا خيلي بعد از خيابان ساسان كه خانه زندي بود با من آمدند. چقدر بچگي خوب بود. چقدر بزرگي بد است...
معبد من
لاي پاي توست
با بوي عود تند و
سوسن كوهي
و ذكرم
چلپ چلهايي طولاني است
كه خدايم را
به ارگاسم مي رساند
جانمازم ملافه است
دست چپم كه قابل نيست
دست راستم
نذر سلامتي دوست پسرهايت
هر كدام كه دوستتر مي داري
عبادتم
شعرهاي عاشقانه است
آسمان را
دارم
در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من
وارونه نبيني مرغابي؟
من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد
براي آدمهايي مثل من كه راحت هميشه حرفهايشان را به ملت مي زنند هم گاهي پيش مي آيد كه نمي تواند حرف بزند يك چيزي مثل يك خلت كثيف غبار گرفته ته گلويش را مي خاراند نه مي آيد بيرون نه مي رود پايين آدم اولش كه شروع مي كند به حرف زدن فكر مي كند اين هم مثل الباقي حرفهاست. مي گويي و راحت مي شوي ولي نمي شود. براي آدمهايي مثل من اين بغض هايي كه توي شعر گريه نمي شوند يا حرفهايي كه نزده توي سينه مي مانند. خيلي تلخ و سختند. نگرانمان نباش اينجور آدمها به تلخي و سختي عادت داريم...
رسيدم تهران خودم را از منچستر و دست پوكرم را از گمرك در بردم. خودم را كي درمي برم از دست دنيا هان؟ اين اضطراب من درباره اتفاقهاي بدي كه قرار بوده بيافتند اين چرخ چرخ چرخ من توي گرداب نيا كي تمام خواهد شد؟ به چه قيمتي؟ چند پوند ديگر؟ چند دلار ديگر؟ كاش دنيا مثل مك دونالد بود پولش را مي دادي سريع ساندويچ آدم را مي پيچيد. ساندويچش را آدم ميخورد مي رفت مي خوابيد. كاش دنيا مثل مك دونالد بود. كاش دنيا مثل مك دونالد بود...
چکار می کنم حالا؟ سوال خیلی خوبی است می روم و گم می شوم توی تاریکی. که چی بشود؟ تو می دانی چه می شود نه؟ که قرار است چه بشود و اینها؟ فکر نمی کنم که بدانی من که از همه بیشتر می دانم چیزی در این باره نمی دانم از خدا که می پرشیدم می گفت هنوز راجع بش تصمیم نگرفته...
علی کوچیکه بزرگ می شود پریهایش پیر می شوند کلماتش تکراری توی رویایش کسی دیگر دامن کوتاه نمی پوشد علی کوچیکه راضی نیست بالشتش بوی تنهایی گرفته تمام ماهیها توی حوض غرق شدند
مرد خسته بر درخت خسته تکیده می شود تکیه تکیه این پایان است برای مردها و درختها دیگر کسی زنی را برای اینکه یادش بیاید کونش چه بویی داشت برنمیگرداند تاریخ مردهای خسته پایان می یابد درخت تکیده می شود علی می نشیند گورتان را گم کنید تاریختان پایان پذیرفته
سیاهی تنهایی تنم را می زند گاهی شانه به شانه می شوم استخوانی به استخوانی به تک می شوم رار بودنم را در دنیا مر گمیده می آید مرگ مر جهان در دستش و دور می شود از پایان دست جهان در دس و چهچهان مرغ جهان در من غار سیاه نیست نه تاریکی نیست تا ریخی نداشته ندارد نباید نمی شود اصلا لحاف سیاه را چشم را تنهایی خوب است تنهایی خوب است فقط تنم را می زند گاهی توی خوا نمی فه زی بی نخواهم شد
دیشب رفتم سینما، یک ساختمان خیلی طبقه بود که کلی فیلم را با هم نشان می داد. رفتم یک فیلم کارتون 3D دیدم فیلم بامزه ای بود کلی خندیدم و اینها. تا به حال فیلم سه بعدی ندیده بودم خیلی چیز جالبی بود یکی از این فیلمهای ترسناک را اگر سه بعدی بسازند مردم توی شلوارشان می شاشند از ترس. دیگر غیر از این توی خیابان یک دختر چاق با پستانهای گنده دیدم که کاملا سینه هایش را انداخته بود بیرون. وقتی توی کف سینه هایش رفته بودم. خودش و دوست پسرش یک طور مهربانی به من لبخند می زدند جدا که این انگلیسی ها ملت کسخلی هستند. توی راه یک راننده سومالیایی خیال می کرد من آمریکایی هستم. کلی با هم رفیق شدیم دلش برای مملکتش تنگ بود ولی گفت هیچ وقت بر نمی گردم. بهش گفتم مملکت آدم مثل مامان آدم است. آدم مادرش را نمی تواند عوض کند حتی اگر بد هم باشد. از بچه هایش پرسیدم و از زنش و زار و زندگی هم را زیرورو کردیم. توی ترافیک افتادیم اینجا تاکسیمترهایش تایمری پول می اندازد. تاکسیمترش را خاموش کرد و گفت ما رفیقیم تا همینجا کافی است از اینجا به بعدش را مهمان من باش. فکر کرده بود که آمده ام خانم بازی. شماره اش را داد گفت اگر با جنده ها به دردسر خوردس زنگ بزن می آیم کمکت می کنم بین پلیسها رفیق زیاد دارم و اینها. چاخان می کرد احتمالا ولی از مرام آفریقایی گذاشتنش خوشم آمد. خیلی آدم مهربانی بود ولی نگذاشت عکسش را بگیرم. یک عکس ولی از من گرفت توی ماشینش. امشب اگر بلایی سرم نیاید برمی گردم تهران احتمالا فردا صبح تهرانم. دعا کنید که آلت قمارم را گمرک نگیرد...
شبها به خودم می گویم لغزش مداومش آبشار شب به تور بور نور برق زیر لاستیک و چرخش گردی تن زنها
شبها به خودم می گویم زیر همین باران باش کمی آنورتر خسته نخواهی شد صبحها از خودم می پرسم چه کسی این چرت و پرت ها را به تو گفته؟
می پیچم توی خودم شبها راه می روم راه می روم می روم به نهایت خودم می رسم از نهایتم تاکسی می گیرم می رسم خانه و صبحها می بینم تاکسی باز مرا در خانه تازه ای پیاده کرده و باز توی نهایت خودم به خواب می روم
زنانی که زرد زنانی که آبی زنانی که سرخ زنانی که خاکستری زنانی که چادر زنانی که هیچ بیا و در من بپیچ قبل اینکه کاملا آب شده باشم تو از تمام رنگهای دیگری
یک داستانی بود درباره یک گنجشک اشی مشی که می خواست یک رنگ دیگر باشد و بعدش که دید این رنگی هم خوشگل نیست مانده بود چه گهی باید خورد. یاد مرحوم صلاحی شاد. حالا حکایت ماست..
امروز کلاس تمام شد و من تا فردا شب بیکارم. هیچ کدام از این کارها تنهایی کیف نمی دهد این خیلی مسخره است فری و لاله و تبر مرا به شدت Exterovert کرده اند سنم هم رفته بالا و حال قر قمیش های کافه و اینها را ندارم شاید رفتم سینما شاید خوابیدم شاید تلویزیون دیدم شاید شبیه این کارها...
امروز کلی کاغذ به من دادند و آن آلت مسخره قمار هم هست و باید همه را توی همان چمدان فسقلی بچپانم یک چمدان دیگر ۱۰۰ پوند آب میخورد برایم و علاوه بر آن احتمال اینکه توی گمرک چمدانم را باز کنند و آلت قمارم لو برود زیاد می شود. اینجا گیر داده ام به ستونهای سکسی مجله ها و روزنامه ها خیلی کمک می کند که مردم یک جایی را بهتر بشناسم چون این ملت برعکس ما ایرانیها انقدر صاف و ساده اند که آدم گریه اش می گیرد. اینجا دیالوگهای مسخره ای بین من و آدمهای دیگر شکل می گیرد به نمونه زیر توجه کنید:
راننده هندی : Whare are you from؟ علی : Iranian - Wow I No Urania Very very nice place - Where is Urania ? - Yu sed u r frm Urani - I said I am from Iran - OK thn - Welcome
فکر می کنم که گاهی وقتها آدم می تواند شبیه خودش نباشد. حق با احسان و ساسا ست. اگر من فکر می کنم که برای تو خطر دارم و تو باید از شرم راحت شوی دلیلی ندارد که همانجور که با همه رفتار می کنم با تو رفتار کنم. این وظیفه اخلاقی من است. من ضد ضربه ام و تو بی نهایت حساسی نمی گذارم پدرت دربیاید نمی گذارم. من فکر می کنم که هنوز با وجود اینکه از تمام معیارهای انسانی بیست سالگیم خالی شده ام و با وجود اینکه محمد سردسته همه آدمها شده که به من می گویند توی توهم خودم زندگی می کنم. انقدر آدم حسابی هستم که حالا که فهمیده ام که تو برعکس آن چیزی که می گفتی و می گویی انقدر آسیب پذیری بیخود بازیت ندهم من باهوشم زود یاد می گیرم با آدمها حرف می زنم و یاد می گیرم. می بینی...
خبر خوب اول اینکه یک دست پوکر پیدا کردم با کلی چیپ و دو دست کارد و یک جعبه دایره ای سنگین چرخان که نمی دانم به چه دردم میخورد ولی رویش بود پدرم درآمد تا کشیدمش آوردم بیرون. خبر خوب دوم اینکه یک دختر خسته حیران خیلی خوشگل دیدم با یک کت دامن خیلی کوتاه قهوه ای و موی صاف قهوه ای و جورابهای شیشه ای با خطهای زرد پنجره پنجره از همانجوری که من خیلی دوست دارم و کفش پاشنه بلند خیلی قهوه ای که رنگ زرد جورابش در کمال نکته سنجی و با شعوری تا روی لباسش بالا آمده بود و پاهای به آن خوشگلی را طوری روی هم انداخته بود که بالای رانش پیدا بود. یک دختر خوشگل دیگر هم دیدم که لباس نصفه پوشیده بود و همه جای تنش از جمله موهایش طلایی بود و هر دختر سیاه پوستی که دیدم سینه هایش قشنگ بود و دیگر اینکه کلا امروز حالم خوب است. قسمت سخت پیدا کردن ها پیدا کردن رادیوی آنالوگ بود که لحظه اول طرف احساس می کرد من شترم و می خواست یک رادیوی دیجیتال ماهواره ای به من بفروشد که قیافه اش هم درست شبیه رادیوهای قدیمی بود. یارو یک کم کس شعر گفت بعد آخرش یک چیزی انداخت جلوی من که به درک بیا از این قدیمیها بخر یک موجود افسانه ای بود مال سونی که بیست تا ردیف موجی می گرفت و برای دایی بیژن کار کردن باهایش خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی سخت بود. کم کم دارد دوزاریم می افتد که مک دونالد چطور این همه دارد می فروشد امشب شب سومی است که می روم مک دونالد یک شام توی هتل ۲۵ پوند خرج برمی دارد درحالیکه مک دونالد آخرش ۴ پوند است و برایش منظورم خریدن و خردن و شکر کردن و با خود حرف زدن و قر زدن و دور ریختن و بقیه کارهایش کلا ۴ دقیقه وقت آدم گرفته می شود واین خیلی خیلی مهم است وگرنه الله وکیلی مک دونالد اصلا خوشمزه نیست. امروز از این بازار لعنتی که قدر یک شهر بود و عین مسخره ها تویش میدان درست کرده بودند و یک آدم بیشعوری هم آن وسط جدا می خواند و چندتا دانه دختر با هیکل قبمی هم آن وسط قر می دادند و از این حرفها یک تاکسی من را سوار کرد به زور که قدر یک می نی بوس گنده بود و همان کرایه راگرفت خیلی ترسیدم فکر کردم الان کلی از من کرایه دربستی بگیرد ولی نگرفت. غیر از این اینکه فردا آخرین روز کلاس است و پس فردا می آیم خانه احتمالا...
کی می خواهی ؟ کی می خواهم ؟ اصلا یعنی فکر می کنی هنوز به من گاهی ؟ فکر نمی کنم دیشب خوابت را می دیدم شورت خال خال آبیت را پوشیده بودی و موهایت توی صورت من بود هیچ کاری نکردم باور می کنی نه ؟ من هیچ کار نکردم
یک چیزی که راجع بش ننوشته ام تا حالا یعنی حواسم نبوده و از همان ثانیه اول توی کفش بوده ام این است که جدا اینجا مردم از سمت چپ حرکت می کنند و راننده ها سمت راست می نشینند. صد دفعه که تاکسی گرفته ام در تاکسی را اشتباه باز کرده ام و دیدم آنجا که می خواستم بنشینم یک هندی گنده نشسته با یک فرمان بزرگ جلوی شکمش خیلی چیز عجیبی است که هیچ جور عادی نمی شود. چیز دیگری که برای خودشان هم مساله شده این گیج شدن کلمه انگلیسی است. زیاد پیش می آید که می بینم با هم حرف می زنند و حرف هم را نمی فهمند و یکجور حق به جانبی با کلاسهایشان می گویند. Sorry؟ برعکس من که به سبک جوادها می گویم What؟ و طرف کلی توی حالش می خورد ولی به روی خودش نمی آورد. دیروز و امروز حال خیابان رفتن نداشته ام خسته می کند آدم را کمی کلاس، ساده است ولی آدم باید زیاد بیل یزند تویش. من هنوز هم توی اعصاب آن رفیق هندیم هستم. ولی با هم کنار می آییم من نمی دانستم از اول تا آخر عمرشان مویشان را کوتاه نمی کنندو هفته ای یکبار هم کله اشان را میشورند. اسمش سوریندر است یعنی کسی که آواز زیبا می خواند. خیلی شبیه سرود ماست به خودش هم گفتم. یک چیز خنده داری که هست این است که از نظر هندی ها کلا یک قوم جواد غارتگری هستیم و کلا از شاه های ما فقط نادر را می شناخت. احتمالا چون سربازهایش کلا مادر هند را از همه سوراخهایش به صورت 24/7 آباد کرده اند. Reception هتل یک دختر لاغر چینی است که صورتش خیلی کشیده و اخلاقش خیلی ان است. امروز نمی دانم چطوری است که هیچ چیز سکسی اتفاق نیافتاده که تعریف کنم. شب باید بروم یک چیزی کوفت کنم الان که یاد McDonald افتادم یادم افتاد که تنها کسانی که توی McDonald خوشحال دیدم بچه ها بودند. پدر و مادرها همه ساندویچهایشان را نصفه می انداختند توی سطل آشغال. آهان یک چیز دیگر هم یادم آمد امروز توی غذا خوری SIEMENS هم دست و پایم به هم پیچید و تاس و دولیچه غذا خوریم به هوا رفت خدا را شکر که ظرفها خالی بود . و روی کسی نریخت. دیگر بیخیال خاطره گشنه ام و خوابم می آید...
چند لحظه پیش در حدود یک کیلو سکه دادم به Reception مورد علاقه ام و به جایش یک اسکناس پنج پوندی گرفتم چند لحظه پیشش هم رفتم McDonald و اولین BigMac عمرم را خوردم که اصلا حوشمزه نبود و به هیچ وجه گنده هم نبود البته من Medium اش را درخواست دادم که حدودا قدر لقمه هایی بود که مامان وقتی از صبحانه نخوردنم عصبانی است به زور توی دهنم می چپاند. بعدش هم رفتم به یک SuperMarket و دلم نیامد یک مجله FHM بخرم گرچه عکس وسطش زن خیلی خوشگلی بود با سینه ها و کون برهنه که بویش در تمام سوپرمارکت پیچیده بود. خنده دار است. دارم به عرفان مطلق می رسم. مجله اش خیلی گران نبود ولی خوب به هر حال حالش را نداشتم. مشروب تنهایی را هم زیاد دوست ندارم. کلا زیاد دوست ندارم. خیلی خوشحالم که هوسم به دنیا دارد اینجوری می شود. یک دختر دیگر آمده و مدام ادای آدمهای هتل را در می آورد احتمالا ادای حرف زدن من را هم در می آورد. الله وکیلی از نصف انگلیسی ها انگلیسی را خیلی بهتر می دانم ولی نصف دیگرشان انقدر خوشگل و مودب حرف می زنند که آدم شرمنده می شود. امروز یک اتفاق بامزه هم افتاد که هیچ ربطی به هیچ زنی نداشت Security card ام را توی یک اتاقی جا گذاشتم و در هم پشت سرم بسته شد. زندانی شدم. دیدم خیلی تابلو است اگر درخواست کمک کنم انقدر صبر کردم تا کسی رد شد من هم پشتش راه افتادم در رفتم. یک چیز دیگر که دیدم این بود که خیلی هم انگلیسیها پشت چراغ وای نمی ایستند خیلی وقتها جوانهایشان را می بینم که از جایی که خط کشی نیست عین گوساله می آیند رد می شوند. من فقط یک دفعه چون چراغ را اشتباهی گرفته بودم از چراغ قرمز رد شدم کسی ندید خوشبختانه خیلی ضایع بود تا سبز بود صبر کردم بعد قرمز که شد رد شدم. اینجا یک عده از پلیسها جدا همان دیگ و دولیچه معروف سرشان است. کلی بهشان می خندم خنده دارش این است که برایم دست هم تکان می دهند. یک ردای زرد شبرنگ بی ریخت هم می پوشند رویش. دیروز هم یک پسر ضایعی را دیدم که با پدر واقعا محترمش توی خیایان می رفتند. پدرش یک کت و شلواری پوشیده بود کیپ تنش انگار با آن دنیا آمده پسرک یک جین کهنه پایش بود که لااقل چهل سانت زیاد داشت و رویش داشت راه می رفت و کفشش دیده نمی شد اعتماد به نفسم کم بود وگرنه یک عکس می گرفتم می خندیدیم. توی کلاس زیمنس همگروهیم یک سیک هندی است که الان مقیم آلمان است. خیلی بامزه است قیافه اش شبیه آخوندهاست و آدم خیلی محتاطی است من اشتیاق عجیبی به انجام دادن کارهایی دارم که بهم می گویند نکن. یک کمی هم خوب از بقیه باتجربه ترم دستم به این کاری که می کنیم آشناست. مدام توی اعصابش هستم. یکبار انقدر عصبانی شد که نزدیک بود دعوایمان بشود من بدون اینکه صورت task را بخوان سرخود یک کار دیگری کرده بودم و او یک ساعت کلاس توی کف بود که بفهمد برنامه من چی به چی است. آخرش هم که فهمید من اصلا سوال را نخوانده ام شاکی شد. اصرار عجیبی هم دارد که همه چیز باید همانجوری که معلم گفته باشد و او بیاید و شستش را نشانمان بدهد که یعنی بارک الله و بعدش کیفور می شود و من را به حال خودم می گذارد که آرتیست بازی دربیاورم. به هر حال موجود باهالی است. می روم میخوابم. خوابم گرفته. دلم که تنگ نمی شود خودتان می دانید آدم مزخرفی هستم ولی غیر از آن امیدوارم حالتان به نظر خودتان خوب بیاید...
شماره دیگر مجله را میخواندم امروز کسی توی همان ستون سووال و جواب سکسی پرسیده بود که من خیلی دوست دارم که کیرم را بگذارم بین پستانهای دوست دخترم ولی سینه های دوست دخترم خیلی کوچکند هر چه اصرار می کنم عمل نمی کند چه کار باید کرد؟ دکتر گفته بود از زیر بغل یا لای پای دوست دخترتان برای این کار استفاده کنید و بعد چشمهایتان را ببندید و فکر کنیدکیرتان را لای پستان دمی مور گذاشته اید. فکر کنم خود دکتر هم احتیاج به یک دکتر دارد. بگذریم کلاس دومم هم OK شد. معنیش احتمالا این است که دوباره بر می گردم این چند روزه که می آیم باید خواهش تمنا کنم ببینم سفارت یکی دو روز بیشتر بشم ویزا می دهد یا نه؟ اگر بدهد این دفعه بیشتر می مانم اگر نه که باید آخر هفته برگردم تهران. یک چیزی که فکر می کنم این است که انگلیسی ها از آتش خیلی می ترسند تمام فیلمها و چیزهای ترسناکشان درباره آتش است و روی همه دیوارها و درها هم یک چیزی درباره آتش هست. کمی اوضاع و احوال اطراف عادی تر شده و امروز هم خسته ام خوابم هم می آید. نمی روم بیرون. هنوز هم به وقت ایران خوابم می گیرد. الان این بغل یک پیرزن تخمی دارد پیش رسیپشن ها غیبت می کند. نمی دانم امروز چه خبر است اینجا عکس یک بابانویل با چند تا لامپ مسخره گذاشته اند و مجسمه یک دراکولای خیلی ضایع با چندتا جمجمه خالی توی دستش شاید هالووینی چیزی باشد درست نمیدانم. هر چه بیشتر اینجا می ماند بیشتر یقین می کنم که جهان تغییرناپذیر است. آدمها اینجا همان قدر غمگینند که جاهای دیگر دنیا و همانقدر درمانده که جاهای دیگر دنیا فقط شاید اینکه زنها حجاب ندارند چیز جالبی است ولی فکر می کنم این هم بعد مدتی برای آدم عادی می شود. توی جای استراحت بعد کلاس همه از انگلیسند معمولا از شهرهای دیگرش و مدام دارند درباره جنده ها و Lapdancer ها با هم جور غمگینی حرف می زنند. دنیا اینها را هم احاطه کرده ما توی خودمان زندانی هستیم و همینجور مدام توی بدبختی ادامه پیدا می کنیم انگلیسی و افغانی، عمله و مهندس همه سرنوشتمان یکیست که لزوما چیز خیلی بدی است ولی معلوم نیست که آخرش چه باشد ولی شک ندارم که حتما چیز بدی است. از این یکی Reception هتل خوشم می آید یک جور باهالی دهاتی است و همش دارد با همه درباره دوست پسرش حرف می زند. یک جور باهالی به آدم می گوید Good afternoon که afternoon آدم Morning به نظرش می آید. یک چیز بامزه دیگر درباره انگلیسی ها سکه هایشان است هزار جور مختلف سکه های خیلی سنگین دارند وجدی همه بقیه پولها را با همین سکه ها می دهند و نکته جالب این است که اندازه سکه ها ربطی به قیمتشان ندارد سکه یک پوندی قدر یک دوزاری است و سکه ده پنسی قدر یک سینی کلفت و سنگین است. یک چیز جالب دیگر یک پسر خیلی تر وفرز اینجا هست که اسمش را به درستی سایمون گذاشته اند و الان دارد کم کم مخ دخترک را که فکر کنم اسمش مری است می زند شیفت به زودی تمام می شود و شاید امشب مری جای دیگری خوابید یا سایمون را پیش خودش برد. خوشحال می شوم سایمون واقعا پسر خوبی است دخترک هم خیلی خوشحال است. غیر این اینجا اوضاع خوب است و آن اتفاق خطرناکی که منتظرش هستم هنوز نیافتاده، قربان همه اتان بروم تا بعد...
بالاخره امروز توی اتوبوس برای اولین بار یک دختر خیلی متمدن دیدم با کلی جزوه درباره تاریخ فرانسه زیر بغلش، بوی خیلی ملایمی می داد که ابدا عطر تندی نبود و هیچ هم عرق نمی کرد و به طرز عجیبی خشک به نظر می رسید و شلوار جین تنگ خیلی ساده ای پوشیده بود با یک تنکه آبی آسمانی و یک ژاکت یقه هفت آبی نفتی رویش. مویش خیلی خیلی بور بود و یک طور بامزه ای خشک از آن جور که وقتی می خورد توی صورت آدم احساس پشه می دهد. دیوانه بجای اینکه بیاید کنار آدم متمدن با فرهنگ کتاب خوانده ای مثل من بنشیند کون خوشگلش را کرد طرف من و بغل یک هندی سیاه بدترکیب بی ادب خود شیرین الکی مهربان دیوسی نشست که انقدر مخش را پیاده کرد که مجبور شد بین راه پیاده شود. برای ثیت در تاریخ سینه بند سفید و شورت آبی آسمانی پوشیده بود... دهنم سرویس شد. از خریدنی ها مانده سفارش حمید و لاله که ای میلشان هنوز نرسیده و اگر نرسد هیچ چی می شود و دست پوکری که قرار است برای خودمان بخرم و هنوز خایه نکرده ام یعنی انقدر این جوانهایشان گنده و خطرناک و وحشی به نظر می آیند که جرات نمی کنم بعد نه توی خیابان باشم. اینجا یک Reception دارد که خیلی شبیه جولیاست و من هم توی اعصابش هستم. نمی دانید چه کیفی دارد که مجبور است مرا تا یک ساعت دیگر اینجا تحمل کند. برگر کینگ هم رفتم خیلی خیلی جواد و کثیف بود یک سوتی هم دادم سینی را که می خواستم توی سطل آشغال خالی کنم از دستم لیز خورد و آشغالها با سینی رفت توی سطل آشغال توی برگر کینگ هم توی صف یک دختر قد کوتاه چاق کک مکی بایک پسر چاق خیلی بزرگ کک مکی آویزان بود و تقریبا سکس ایستاده انجام می دادند. هنوز که هنوز است از خودم یک دانه عکس هم نگرفته ام توی زیمنس که گفتم ولش کن پررو می شوند اینجا هم هی به ملت نگاه می کنم همه قیافه اشان شبیه دزدهاست می ترسم دوربین عزیزم را بدزدند. یک هندی توی حیاط هتل دو تا عکس ضایع از من گرفته که بیشتر نمای هتل است و من تویش قد مورچه افتاده ام. خاک بر سر این هندیها فقط به درد رانندگی تاکسی میخورند و بس...
شورتت را خودت یا من ؟ پیراهنم را خودم یا تو ؟ کاش جهان همیشه اینطور کاش هنوز آرامش داشتی می گفتی ؟ سرانجام ویزا چطور شد ؟ دوا ها را دادند ؟ حال بابای فری خوب است ؟
داشتم یک مجله ای را توی زنگ تفریح کلاس ورق می زدم یک جایی بود که مردم سوالهای سکسیشان را میپرسیدند. یک جا یک مردی نوشته بود آقای دکتر من و دوست دخترم به سکس ضربدری خیلی علاقه داریم و جدیدا یک زوجی از طریق اینترنت با ما آشنا شده اند که دخترک را من خیلی دوست دارم. ولی دوست دخترم با مرد آن زوج حاضر نیست هیچ کاری بکند به نظر شما چاره کار من چیست. دکتر جواب داده بود بیشتر ورزش کنید...
اتفاقی نیفتاد یعنی بهتر شد از آنچه من فکر می کردم. این اتفاق برایم زیاد می افتد چون معمولا به بدترین حالت هر چیزی فکر می کنم.کلاس اول ساعت ده و نیم بود. نظم و انضباطشان دیوانه ام می کند. خشکی مطلق آلمانیها با خشکی انگلیسی ترکیبش چیز عجیب و غریبی شده. مجموعه ای از راهروهای تو در تو و راهروهای پیچیده که هر کسی در آن یک Security Card دارد و درها با همان کارت مغناطیسی باز می شوند و یک کارت روی سینه آدم نشان می دهد که این آدم یک ایرانی بدبخت است و باعث می شود نگهبانها بیرونش نیاندازند. چیز خنده دار این بود که رستورانشان منو داشت. برعکس ما که ابوالفضل هر چه بپزد کوفت می کنیم. تنها چیزی که الان کم دارم یک نفر است که مخش را تلیت کنم. به حرف زدن معتاد شده ام عجیب...
درباره تلویزیون اسکای زیاد شنیده بودم و اینکه خیلی چیز عجیبی است برای همین بار اول اسکای را دیدم نمی دانم روی Hotbird برنامه ندارد یا توی Favorite ما نیست به هر حال یک چیز خیلی خنده داریست پر از مجری های خوشگل احمق که آدم از دیدن برنامه هایش خوابش میگیرد و توی خوابش می بیند که آدم شجاعی است و خیلی هم خوب است و اکثر مردم دنیا جز بدها حق دارند او را دوست داشته باشند و همان چندتا بدها هم در یک جای دوری به دست نیروهای غیور انگلیسی یا آمریکایی کشته شدند. یک کانال پورنو خیلی خنده دار دارد که پورنو را به سبک برنامه های صبح Multivision نشان می دهد و آدمها نشان می دهند که خیلی وحشی اند و دارند خیلی با هم حال می کنند و این حرفها ولی زندگیم را شرط می بندم که هیچ کاری نمی کنند. BBC هم دوتا کانال دارد که بد نیست. ده تا کانال بیشتر ندارد. امروز که دوشنبه است به من گفته اند که بانکها ساعت ده باز می شوند یعنی کلاس اول را دو سه ساعت دیر می رسم. می دانم که آخرش توی کلاس هم راهم نمی دهند. فقط امیدوارم دوره دودر نشود. از این کارشان خوشم نیامد یعنی توی اعصابم بود. Foreign Exchange از روی کون گشادی آن شب بسته بوده یکشنبه ها یک توالت هم برای Exchange کردن پول باز نیست و روز دوشنبه هم بانکها ساعت ده باز می شوند. با اینهمه کون گشادی اگر معلم توی کلاس راهم ندهد با وجود تمام مشکلات جسمیم می کنمش. امیدو.ارم لااقل معلمش زن باشد. بوی مردها خیلی ترسناک و بد و غیرقابل تحمل است. حتی اگر انگلیسی باشند...
چقدر دلم برای پاییز تنگ شده بود و عطر زنهای دوچرخه سوار توی آرامش چقدر دلم برای اینکه نباشم و اینکه عطر باد پاییزی توی پیراهن زنها باشم تنگ است چقدر خسته خواهم شد چقدر نا امید خواهم بود چقدر باد خوشبوی ناامیدی خواهم بود از آنها که بوی آنجای لیلی را شب زیر دماغ مغموم مجنون می گیرد چقدر دلم برای پاییز خودم تنگ شده حالا که اینجا زمستانم
جهان جهنم است شب است و باد بد به هروله و رودها به اشک شک و تشنه ها به مرده ها و مرده ها به خاکها و خاکها به باد می روند جهان جهنم است و هر چه هم بگویمت کم است گوش کن شب است و یک چراغ نیست گوش کن جهان جهنم بدون آتش است خواب نیست گوش کن جهان جهنم است
خبر خوب، هتل از ساعت ۵ شام می دهد من گرسنه نخواهم ماند.خبر بهتر اینکه یک گارسن توی هتل پیدا کرده ام که احتمالا یک رگ لاتین و چینی دارد به اندازه کافی قشنگ هست. نمی دانم می شود یا نه ولی سعی می کنم یک عکس از او بگیرم. فکر می کنم زن به این قشنگی معنی واقعی گفتگوی تمدنهاست. آرامش چینی ها، بوی لاتینها و تمدن اروپایی ها را با هم دارد. رفته بودم که توی خیابان کمی بگردم یک صحنه خیلی جالب دیدم یک زن نسبتا سن و سال دار که سوتینش را سفت جمع کرده بود. بچه اش را که می خواست بغل بگیرد. بند سوتین از روی شانه اش افتاد. سینه اش توی پیراهنش یک طوری تلو خورد که تعادلش را داشت از دست می داد. توی راهروها یک بویی می آید یعنی همه جا از لحظه ای که آمدم اینجا یک بویی می آید که من بهش می گویم بوی انگلیش بوی خیلی خوبی است زمان بچگی یک اسباب بازی چوبی داشتم که همین بو را می داد. کلا اینجا به اعتقاد من اشیا از آدمها بوی واقعی تر و رفتار مهربانتری دارند و آدم لوله کشی خانه ها را مثل رگ روی پستان زنها می تواند دانه دانه ببیند. چیز دیگر آنکه یک قسمتی از جوانهایشان به طرز ضایعی جوادند. خودشان هم از این مساله خیلی ناراحتند و مدام توی تلویزیون درباره اش حرف می زنند. من تا به حال لش و لوششان را ندیده بودم. هر چه دیده بودم از این مودبهای کت شلوار پوش بود و یک مطلب دیگر کون زنها مال خیلی هاشان اگر چه خیلی خیلی خیلی گنده است ولی اصرار عجیبی دارند که استرچ بپوشند. خیلی هم به فکر چیزی که می پوشند نیستند. نه مثل دخترهای خودمان که رنگ کیف و شورت و گل سرشان با هم ست است. عادت خوبی که مردهایشان دارند این است که ادوکلن و دءو دورانت زیاد می زنند و مطلقا اینجا مردی را ندیده ام که بوی بد بدهد. باز هم اگر چیزی به ذهنم رسید می نویسم اینجا. فعلا می روم چیزی کوفت کن
بدون شک این ملت هیچ شباهتی به توی فیلمها ندارند. وقتی به من می گفتند انگلیسی من فوری یاد فیلی فاگ مودب می افتادم یا شرلوک هولمز نابغه مساله اول این است که اکثر مردم اینجا شبیه دکتر واتسون ابله اند و بقیه اشان خیلی خیلی برای سلامتی آدم خطرناکند. از هر بی نظمی کوچکی متاسف می شوند و به طرز تهوع آوری دقیق و تمیز و منظمند. مسخره اش این است که به هیچوجه آمریکایی ها را خوش ندارند. و مسخره ترش این است که لهجه انگلیسی من به شدت آمریکایی است. در حال حاضر هم یک مشکل به شدت آمریکایی دارم و دلارهای من را هیچ کس به پوند تبدیل نمی کند و بانک ها هم یکشنبه تعطیلند. زنها هیچ چیز عجیبی ندارند جز اینکه اکثرا پستان خیلی خیلی خیلی گنده ای دارند و اکثرا بوی صابون می دهند. مردها گنده اند و در جوانی خشن و نمی دانم چرا به نظر من جز یک راننده تاکسی کسی باهوش نرسید. خاطره امروز اینکه از پیرمردی پرسیدم که این نزدیکی بانک کجاست. مردک یک ۱۰ ثانیه ای وقت صرف کرد تا به من بفهماند که یکشنبه در این خراب شده بانکها بسته است. به خاطر همین مساله ۱۰ ثانیه از اتوبوس عقب ماند و مجبور شد تا ایستگاه بدود. اینجا هیچ اتفاق عجیبی نمی افتد. من پوند ندارم و احتمالا تا صبحانه فردا گشنه می مانم. ممنونم که پیشنهاد می دهید ولی Foreign Exchange توی فرودگاه تعطیل بود آنوقت شب و من نتوانستم پولم را change کنم. خوشبختانه اینترنت مجانی است. دعا کنید McDonald دلار قبول کند... گرچه مردم شبیه فیلمها نیستند ولی خیابانها عینا شبیه فیلم شرلوک هلمز است هنوز توی شهر یک آسمانخراش ندیده ام.
من مورد خوبي هستم دكتر با خودش فكر مي كند " تمام مرضهاي جهان را دارد و تمام دواهاي جهان بر او كارگر نيست" "موردخيلي خوبي است" با خودش مي گويد "مورد خيلي خوبي است"
پستانهاي جهانم را روي هم مي گذارم و گوشواره هاي كوچك را با زيان و كمي دست تركيب مي كنم و تنت را مي گذارم كنار دستهام من درمان خواهم شد دكتر دروغ مي گويد من درمان خواهم شد
بعضی روزها سئوالم می گیرد. و آنروزها مطرح کردن سئوالهایم برایم از جوابشان مهم تر است. سئوالهای من را جواب ندهید. حتی اگر جوابش را می دانید. مثلا خضری موسایی چیزی هستید و یا حتی اگر توی تذکره الاولیا برایتان پروفایل درست کرده اند. به سئوالهای من جواب ندهید من آنها را برای جواب گرفتن نمی پرسم.
من در تو ادغامم نمی دانم کداممان دارد دیوانه می شود؟ کداممان خسته است؟ کداممان اشتباه کرد؟ که بدبخت می شود؟ کداممان به معراح می رسد من در تو اغدامم هستی مرا به من پس بده
همینجور ساده چشم باز می کنی آدم می بینی توی دنیایی افتادی که راهی به بیرون نیست و اینکه توی دنیایت هیچکس نیست و فکر می کنی که این همه آدم دور و برت و این همه حرفها که توی دنیایت می چرخد و اینهمه چیزهای زمان بچگی که تمام شد - داری چه می خوری تو دنیا گهی؟ کجایی علی؟ داری چکار می کنی؟ این همه آدم دورت کی ها هستند؟ - چکار می شود کرد آقا؟ مجبورم کتابهایم تمام شده دستهایم خسته اند زبانم درست نمی چرخد نمی توانم بدوم نمی توانم پرواز کنم مرا از اینجا راهی به بیرون نیست - چشمهایت را ببند علی گوشت را بگیر سرت را بکن زیر پتو همه آدمها نابود می شوند می میرند تو تنها موجود زنده ای - از همین می ترسیدم آقا از همین می ترسم
امیدی نیست تنهایی را و حرف را و اینکه دیر هم نیامدی را کجا بگذارم؟ حرف تلخ دیگرم را و صحبت مانده با مردم را کجا بگذارم دلم به قدر یک ثانیه آرام نیست کار زیاد دارم تاقچه برای حرف گذاشتن کم دارم
از خودم خسته ام دلم می خواهد پرواز کنم و سرمای تنهایی گامب گامب دندانم را روی هم می کوبد از خودم خسته ام و از صدای خودم که کلماتم را مدام در سکوت برای خودم حرف می زنند از خودم خسته ام که آواز بدی را با صدای بدی در می خوانم که فریاد خفته ای را در گوش دیگران می بینی؟ می دانی؟ پس چرا من مدام سخن می گویم؟ به زبان بیا نکند تو هم به خاطر من سکوت کرده ای؟ تو که می گفتی دلت برای گناهکارها نمی سوزد
سگارو خسته است كايكو يك گوشه افتاده تسوكه را كشتند سرندي پيتي را شكار كرده اند كونا زنداني است به سايو جان تجاوز شد اي كيو به چه فكر مي كند؟ مامور مخصوص حاكم بزرگ كجايي؟
Talk in everlasting words, and dedicate them all to me. And I will give you all my life, I'm here if you should call to me. You think that I don't even mean a single word I say. It's only words, and words are all I have, to take your heart away.
فكر مي كنم زنها برعكس اين كاري كه هميشه مي كنند. نبايد زياد فكر كنند كه منظور ما مردها چه بوده و واقعا از آنها چه مي خواهيم. يك احتمال خطرناكي وجود دارد. كه وقتي آدم به چيزي فكر مي كند ممكن است يك دفعه آن را كشف كند و اين براي سلامتي يك زن خيلي خطرناك است كه كشف كند مردها از او چه مي خواهند...
حرفهاي من حرفهاي زياد من حوصله سر بر هاي ديگران و عزيزان دل من اگر رضا مي داديد و پيش بابا مي مانديد هيچ كس تحقيرتان نمي كرد و بابا سرشكسته نمي شد بياييد توي خانه پيش بابا بمانيد مردم آن بيرون خطرناكند
به من گفتند ضايع است گربه هيچ وقت از ديوار به سوي ماه نپريده به من گفتند خنده دار است گربه هيچ وقت از بقالي شير پاكتي نخريده به من گفتند غرغر نبايد كرد دنبال آشغال باش روي درخت برو گنجشك شكار كن به هيچ زني نگو كه دامنش چه بوي خوبي دارد خودت را به ديوارها بكش و برو مثل گربه هاي ديگر كه روزهاي ديگر رفتند و مرا تهديد مي كنند كه دمبت را مي بريم نمي ترسم نمي ترسم
"از مجموعه اشعار يك گربه تركيده روي كف ميدان انقلاب"
بچه خوبی بودم گل نچیدم دمب گربه را نکشدم دروغ نگفتم پا برهنه توی کوچه نرفتم و عکس زن لخت روی دیوار خانه نکشیدم به کسی فحش ندادم و پرده های خانه را به آتش نکشیدم بچه خوبی بودم من حق دارم حق من است سرم را امشب لای پای تو بگذارم
این کلمه ما کلمه ترسناکی است. هیچ نمی فهمم مردم چطور خودشان را با هم جمع می زنند. هیچ وقت با هیچ کس هیچ جا احساس ما بودن نکرده ام و وقتی هم که کسی از این کلمه در مورد خودش و من استفاده می کند تمام تنم به لرزه می افتد. حتی وقتی که آن آدم برادرم باشد یا مادرم. دلم نمی خواهد ولی فکر می کنم آخرش تنها می میرم و شهرداری مرا جایی توی قبرستانی خیلی دور دفن خواهد کرد...
چیز تازه ای نبود در جهان یعنی الان که به دنیا فکر می کنم. همان چند سال اول بیشتر چیزهای مهم را دیدم. به قدر تمام زندگیم دویدم. و به اندازه تمام روزهای بعدم خندیدم. خیلی از چیزها را هم گفتند صبر کن بزرگ شوی و دیدم ولی انگار به من ندارده باشند مدام به چیزی که نداشتم تشنه تر شدم...
به بهانه هاي مختلفي پيش تو مي آيم مثل سگ مي رسانمت خانه و روي پله ها مي خوابم و مواظبت هستم راحت بخواب آسوده سگت خواب نيست روياي سينه هاي تو نمي گذارد كه پلك روي هم بگذارم
فراموش كتم؟ ساده ايد من چطور فراموش كنم كلمه به كلمه هاتان بند به بند انگشتي تا دست مهرباني بر پشتي توي سينه من است بستني ها قهوه ها خنده ها آب ميوه ها من ساده نيستم قديميم و پير ولي ساده نيستم بوي سينه هايتان توي سينه من مي ماند
حروف گزافند یعنی هر حرفی گنده تر از آن چیزی است که به نظر می آید. به هر حرفی که آدم دقت کند گم می شود تویش. هر کلمه یک دریاست. داستان آدمهایی است که آن را استفاده کرده اند و چیزی به آن اضافه کرده اند. و رفته اند. توی دریاها شنا کنیم...
تمام دور تو نشسته ام مرا نگاه کن ضعیف ترین مردهای دنیا تنهاترین و خسته ترین شان که می شود من آماده ام چند دانه زوری که در تنم بوده چند دانه بوسی که ذخیره داشتم انبان حرفهای بریز زیاد می دارم ما تمام دور تو نشسته ایم
فكر مي كنم يك زماني مي رسد كه آدم تصميم مي گيرد كه ديوانگي را كنار بگذارد و عاقل بشود. و ديگر درباره چيزهايي كه به او ربطي ندارد. و حرفهايي كه مردم را آزار مي دهد. حرف نزند و در حياط را ببندد كه بچه هايش نروند توي كوچه گيس مردم را بكشند. فكر مي كنم اين زمان براي بعضي آدمها وقتبي مي رسد كه ديگر زنده نيستند.
حواسم به باران بود گلها حواسشان به من يكي به ديگري گفت "دارد خواب مي بيند توي خوابش هستيم من زيادي زيبا هستم دارد شعر مي گويد توي شعرش هستيم من زيادي زيبا هستم" دستهاي تو توي دستم مي دويديم خسته نبودم قوي بودم همه جايم رنگ صورتي رنگ قرمز بود باران مي باريد گفته بودم؟ باران مي باريد و لباس ما به چمن و دستهاي من به تو و دشت به بوي ما و من به تو دنيا به ما آغشته بودند ما توي دشت مي دويديم و خسرو با شورلتش كنار ما مي آمد جهان زيبا بود باور كن جهان زيبا بود
کیر کگار نوک قلم را می گذارد به دهن و می نویسد "یادم نیست داستان قربانی مال ابراهیم بود یا موسی؟" و بعد تاکید می کند "داستان زیبا و آموزنده ای بوده" یک مرد ریشو تایید می کند "توی قرآن هم هست پس واقعیت دارد" کله بریده اسماعیل به کله بریده اسحاق لبخند می زند
جمعه ها در باره هستی فکر نکن جمعه ها تلخند زیاد درباره دنیا فکر کرده ای مغزت از هم ترکید دانه دانه عصبهایت از هم وا شد جمعه ها با کسی حرف نزن جمعه ها زیاد فکر نکن
سکان قایقی که سالهای پیشتر حالا به دست مردگانیست که از زیر آبها می آیند و روح رقصنده ای و روح جادوگری و روح شاعری باد سرد از جانب غروب می آید کلمات شاعر بال بال زنان توی آب می افتند قدمهای رقصنده بی صداست جادوگر کتاب جادویش را گم کرده صدای ریختن جواهر می آید و پاره کردن لباس هوا بی اندازه تاریک است مردمان دیگر می گویند کشتی هنوز هم آنجاست و لغزش باد از سر هستی آب تکانش می دهد گاهی
ناسازگار و متفرعن باشید به دور از تمامی اغیار دنیا جای زیادی برای شما ندارد یک سوراخ کوچک برای شما کافی است. یک فانوس سایه اتان را صدا می کند و شما تا بی نهایت برای سایه هایتان می نویسد. مدام تکرار کنید توی خود مرد اصلا وجود ندارند، مردم هرگز وجود نخواهند داشت، شما همیشه عمیقا و بیشتر از پیش تنها هستید...
کلمه دلیل آمدنش به دنیا را از شاعر می پرسد شاعر دلیل آمدنش را از خدا می پرسد. خدا به پشت سرش نگاه می کند. و هراسیده و غمگین از نبودنی که به دست نمی آید. گریه را آغاز می کند. در زمین بازان می بارد. کلمه ها سئوالشان را فراموش می کنند. و شاعرها سرشان را میان پای دخترها می گذارند. خدا همچنان به گریه ادامه خواهد داد...
به تو می گویم برو دیوانه به تو می گویم برو پروانه می گویم برو چیزی دارد توی سینه شمع کوچک می سوزد او نگران پروانه های دیوانه است او هم مثل پروانه ها دیوانه است
تمام حرف من تمام شد چيز تازه اي نگفته ام كه گفت هان؟ تمام كار من تمام شد خوب؟ كار تازه اي نداشتم كه داشت هان؟ زمين شبيه هيچ چيز نيست تو هم شبيه مردمان ديگري و من و من ؟ منم شبيه مردمان ديگرم؟ بين مردمان كه بال داشته؟
اولين چيزي از آنها كه ديدم ماشينشان بود كه توي حياط پشت دروازه پارك كرده بودند. يك جور ماشين درب و داغان اسقاطي بود با كلي خش و مش روي تنش و صندليهاي چرمي و يك فرمان گنده چوبي براق. كلي كتاب كهنه و تكه تكه و يك نقشه فرانسه گردي را هم ريخته بودند پشت شيشه عقب.
و روز موج غريب بود كه خدايان رفتند. تمام روز< موج موج بر آسمان سفيد طغيان كرد تا بالاي بالاي نشنيده و موج كوچك روي ماسه هاي آب نديده آمد تا كناره كوير...
مثل سنگ كوچكي نشسته توي جاده يكي مرا لگد مي زند يكي با من كفشش را پاك مي كند يكي فكر مي كند زيبا هستم توي گردنش مي اندازد آجر ها زيادند با من نمي شود خانه ساخت
جلال توي "سنگي بر گوري" مي نويسد يك جا كه از خودش داغان است. مي توپد يعني به خودش يكجا كه مثل مردم زندگي كن كه زندگي كرده باشي. نه اينكه زندگي كني كه درباره زندگي بنويسي. محمد هم اين را يك دفعه گفت به من كه وقتي كه حرف مي زنم بيشتر از اينكه بخواهم عقيده ام را بگويم راجع به چيزي به فكر اينم كه آن چيزي كه جواب مي دهم خوشگل باشد. فكر مي كنم زندگيم كلا به كلمه معطوف شده و آخرم توي كلمه هاي خودم گم خواهم شد توي جوبي يا ديوانه خانه اي. ولي براي اين مدت كوتاه خيلي ممنونم كه من را تحمل مي كنيد. شرمنده ام كه به انتقادهاي شما راجع به خودم اهميتي نمي دهم. درست است من هم مثل شما دارم بي هدف توي تاريكي دست و پا مي زنم ولي هدف وجود نداشته من با هدف وجود نداشته شما فرق دارد. ولي حدس مي زنم كه سرنوشتمان يكي است. هيچ كداممان به هدفهايمان نمي رسيم...
و من كنار تو لخت خوابم برد بيدار كه شدم تو داغ از تمام چاههاي زمين عميق تر بودي از تمام ريحانش خوشبو تر و از تمام دريايش از تمام حرفهاي ديگري كه مي دانم و از تمام چيزهاي ديگري كه بابا گفت جرات نكردم بيايم به دريا من هنوز به قدر كافي زيبا نبودم
جهان حديث تازه شد من و تو باز و ما و من و گردش عميق خون گرم توي دهليزها و از نو و دوباره باز زن قبيحه و مرد هيزها و دستهاي گرم تو و دست من زير ميزها درشتها و ريزها و راستش من و تو باز بين ما و چيزها جهان حديث تازه شد
مثل پادشاه داستان مسافر کوچک من با چشمهای پر از اشک امر می کنم که هرچقدر که دوست داشتی با هر کسی که خواستی هر چند بار که زورش را داشت می شود التماس کنم که من هم یکبار؟
از مردن تو ما همه خنده مان گرفت یا گریستیم ما بر تو یا یا بر تو ما که نمی شد گریستیم صد بار گفته بودی و گفتی که عاقبت ما بر تو که و عاقبتی که گریستیم دستان ما به دامن پر چین نمی رسید ما باز سر به آستین عباها گریستیم از مردنت که باز خنده می کنیم اما برای اینکه و اما گریستیم
کنار رودخانه همانجا که دختران باکره ظرف می شویند جنازه اژدها توی آفتاب افتاده افعی کوچکی که قرار بود صبحانه اش باشد به او نیش کوچک و دردناک و لذتبخشی زد
چکار کنم توی سینه ام دردی است که بی دواست آتشی که خاموش نمی شود و کاغذ هایم محکوم به سیاهی جسدم روی کفنم برایت شعر عاشقانه می نویسد و اگر سبی به خوابت بیایم برق چشمانم اتاقت را روشن خواهد کرد چاره نیست گناهی ندارم کسی مرا به نوشتن و تو مرا به نوشتن محکوم کرده ای باشد سگ خور سرنوشت محتومم را می پذیرم
رفتم ساوه خدا می داند چند روز دیگر اینجا می مانم شاید دو شاید سه شاید یک. به هر حال فکر نکنم زیاد بتوانم آن بشوم. نمرده ام. گفته بودم قبلا به این سادگی ها نمی شود مرد. بیخود امیدوار نباشید...
نکیر: سلام علیکم منکر: منم سلام عمران: به به فرشتگان عزیز خداوند خیلی مخلصیم آقا نکیر: بپرس این سئوالاتو اینم رفته تو کار خایه مالی منکر: هان؟ نکیر: کره خر سئوال منکر: هان عمران: ببخشید قربان نکیر: مگه چیزی پرسیدی؟ منکر: هان نه مگه چیزی گفت؟ نکیر: خفه خون عمران: چشم نکیر: با تو نبودم عمران: آهان نکیر: خوب اسم؟ عمران: می تونم الان حرف بزنم؟ منکر: مگه نفرمودن خفه؟ نکیر: بزا حرف بزنه بدبخت اسم؟ منکر: عرق خوره من دارم از همینجا احساس می کنم نکیر: چقدر می خوردی ؟ عمران: گاهی یه کم {بوق بوق بوق{ نکیر: چاخان نکن اینجا دروغ سنج داریم اتوماسیونه عمران: آهان دهنم سرویسه پس نکیر: تو همین مایه ها عمران: تو کدوم مایه ها؟ نکیر : تو همین مایه ها که گفتی عمران: عمران صلاحی نکیر: این یعنی چی ؟ عمران: اسممه منکر: آهان نکیر: با من بود تو چرا می گی آهان؟ منکر: همینجوری نکیر: آهان منکر: من اینجا کلی Document دارم راجهع بش نکیر: راجع به کی؟ منکر: همین یارو نکیر: بده ببینم {ورقها را می بیند} نکیر: عرق خوری؟ عمران: در حد تعادل {بوق بوق بوق} نکیر: اوضات خرابه عمران: جدا؟ منکر: آره جدا عرق خوری رو خیلی سخت می گیرن حالا با مستی که سر نماز نرفتی؟ عمران: نه نرفتم نکیر: OK به هر حال اوضات خرابه خدا: الو الو صدامو داری نیکی؟ نکیر: {دستپاچه} الو؟ دست بوسم قربان ارادتمند دهنش سرویس است الان منی دارد میله ها را داغ می کند خیالتان راحت قربان خدا: بفرستش بیاد بالا نکیر: جانم؟ خدا: گفتم بفرستش بیاد بالا از همان توی دنیا هوایش را داشتم آدم باهالی است میخندیم نکیر: عرق خور است ها قربان. Document ها را مطالعه فرمودید؟ خدا: عرق هم بیاور برایش خوب عمران: کمی گوجه هم اگر امکان دارد. یک کمی هم خیار شور {صدای خنده ذات باری تعالی صدای خنده خایه مالانه منکر{
طویله جایی است که خر را در آن نگاه می دارند خر کسی است که فکر کند خرها شبها در طویله می خوابند خر خواب ندارد خر دنبال زندگی های بهتر است کاه بیشتر و سبزترین یونجه های دنیا خر به پیشرفت خری اعتقاد راسخ دارد به مدینه ای فاضله که در آن خر سلطان است هیچ خری باور نمی کند که حر روزی نجات می یابد جز خود خرها خر به oral sex اعتقاد ندارد خر برای خودش ترانه می خواند وصبحها به امید آبادانی دنیا و آزادی خران دیگر دنیا چرخ عصاری را با غرور کارمینایی می کشد بر دوش خر به دنیای رویایی خر به اسب افریقایی خر به روزهای ممتد تنهایی فکر خواهد کرد خر تنها نیست تمام خرهای دنیا با هم هستند آنها روزی قیام خواهند کرد و افسار دنیا را توی دست می گیرند
سکوت بوی دارچین در موج موج رنگ آبی صدای چلپ چپهای کوتاه که به آه های آسمانی رستگار می شوند خانه از بوی خیس آنجایت بیدار نخواهد شد آسوده باش بخواب من تا صبح بیدارم
جمجمه یک آدم مرده توی دستش گفت "بودن یا نبودن مساله این است" بعد گفت "دیوانه ها الان قرن سوم هجری است شکسپیر و جود ندارد" و شرمگین پرسید "چرا من را اینطوری نگاه می کنید"
ساده باشید پلیسها به زنها می گویند مردهای روی دیوار زنهای ساده را فریب می دهند زنهای توی باغچه بهارها خودشان را ساده به زمینهای سرد می مالند و مردهای روی تاقچه در تابستان با صدای تلخ می نالند زن پلیس در خانه تنهاست
داغترین کلمه ام مال تو قرمز ترین پیرهنم و آنجای دستم که و آنجای شانه ام که هات ترین لحظه های عمرم مال تو تا بریزی توی لیوان و گلویت خنک شود به جز تو من همین چند کلام خسته را دارم می چینم روی سر بخاری زندگی آرامش تنهایی مرگ و تو می آیی و حرفهای من را به هم می ریزی بیا این زندگی این هم آرامش مال تو به خاطر بوی خوب پستانت کار داری می دانم برای من هم کار دیگری نمانده است
من شبیه باد نبودم رود خانه بودم کوه نبودم دریا بودم بزرگ بودم بچه نبودم می شد با من نشست حرف زد می شد تنهایم نگذاشت حالا که گذاشتید من هم شما را می گذارم
توی آسمان یک راهی است می گویند که آدم را به دنیای زنده ها برمی گرداند توی راه آسمان به زمین یک چاه است که می شود یک خانه هست که می شود و زنی توی آسمان همه چیز هست طشت آبها تخت خوابها گنجشکی کبوتری اینجا هم آسمان کامل است حالا ما ولی تو را زیاد کم داریم
درستش اين است كه صبر كنم درباره عمران صلاحي شهرام(+) بنويسد. به خودم مي گويد يك بار يا دوبار ديده ايش با آن لبخند تمسخر آميز لعنتي اش و آن صداي لعنتيش و آن سبيل لعنتيش و آن دستهاي خوش تركيبش كه براي قلم آفريده بودند همين يكي دوبار حرف زده و گوش كرده اي حرف مهمي هم نبوده. راجع به شعر و ادبيات و از اين خزعبلات كه مد است و يكي دو تكه پرانده و تو خنديدي و همين. مي رود توي تاريخ سر جايش مي نشيند آخرين از بيچاره هاي اين چند هزار ساله كه اسمشان شاعر بود. خونگرم ترين شان و خون سرد ترين شان . زندگيش را مي توانيد هر جايي بخوانيد ولي وقتي يك جايي امروز صبح خواندم كه مرده يك چيزي در دلم شكست به همين آساني و احساس كردم. كه حالا كه مرده چيزي كم دارم مثل روزنامه اطلاعات كه بابا هنوز مجبور است بخواند يا مثل شالگردن خاكستري كه اگر يادت رفته باشد سوز مي آيد در پاييز. يادم مي آيد يك دفعه شعر كسي را برايش خواندم يك جاي بي ربطي بود توي يك دهاتي در بالا شهر كه آدمهاي كله تاس و دختران لاغر درباره شعر حرف مي زدند. وقتي كه كله تاسها دعوايشان مي شد لبخند تمسخرآميزش را مي زد و عشق ناظم حكمت بود و قيافه اش هم شبيه ناظم حكمت بود و فارسي اش يك جور نرمي طعم ناظم حكمت داشت و يك چيزهايي درش بود كه توي كلمه نمي آمد. يعني با مردنش رفت و شكست و همين. من دوستش داشتم. خيلي بيشتر از شعرش و حتي سادهتر و لذتبخش تر از جوكهايي كه مي نوشت و آن طشت عزيزش كه همه بايد عضو مباركشان را در آن مي گذاشتند و اگر آدم گذاشته بود بشريت اتفاق نمي افتاد. خيلي بيشتر از اين چيزهاي زيبايي كه نوشته دوستش داشتم. تشيعش فرداست. مرده اش نبايد زياد شبيه خودش باشد...
طياره ي كاغذي كودك با تير و كمان چوبي اش سنگي انداخت و بال پرنده قوه ي جاذبه را باور كرد و خون پرنده خاك را تر كرد در باغ پرنده ها خزان آمده بود در باغ پرنده ها خزان با تيروكمان آمده بود بر ساقه گل پرنده معكوس نشست تا ساقه گل نيز شكست از شاخه پرنده بود مي افتاد پرهاي پرنده برگ پاييز شدند در باد. كودك با تيروكمان چوبي اش در باغ فواره ي سنگ را بنا مي كرد وقتي يك نقطه هم از پرنده در باغ نماند كودك طياره ي كاغذي هوا مي كرد
ببين مثل آن آدم بده در هري پاتر مي تواني مرا از توي ظرفم دربياوري بعد روي صورت مردم بياندازي تا بترسند ولي آخرش آن فن آخري خيلي درد دارد. آن را وقتي بزن كه كسي نباشد. عنكبوت مغروري هستم صداي جيغ من را كسي نشنيده...
فكر مي كنم همه ما مردها دنبال يك كلئوپاتراي اختصاصي كم حرف لخت توي كمد خانه مان هستيم. و هيچ هم نمي فهميم يك كلئوپاتراي لخت توي كمد بعد مدتي پادشاه هيچ كشوري نيست. من دوست دارم همينجور كه هستي باشي. صاحب من و صاحب همه دنيا و صاحب خيليهاي ديگه. همينجور كه هستي بمون شبا لخت و راحت بخواب گاهي بهم فك كن. ميشه؟ نميشه صاحب كسي بود اينو ميفهمم ولي اين همه چرت و پرتي كه من گفتم فك كنم براي اينكه گاهي هر هزار بار يكبار ياد من باشي كافي باشه. من زياد حرف مي زنم ببخشيد. من هميشه اين مشكل و دارم. راستي رفتم چين. گفتم بهت؟ آره گفته بودم روز يكشنبه. شايد مسيحي شدم. روز يكشنبه ها مهمه. چرا وب كمتو درست نمي كني ديوونه؟ چي مي شه من ببينم چه شكلي شدي چي پوشيدي؟
بيابان نمي خواهد باران را نمي تواند باران را با كسي تقسيم كند بيابان براي آبهاي جهان تشنه است براي دانه دانه از موجهاي درياها ولي بيابان بيچاره چكاره است تشنه حق انتخاب ندارد باران است كه اسمش را توي كتابهاي ديگر مي نويسند بيابان توي راه خودش نشسته به آسمان چشم مي دوزد - برنامه اي براي من نداري نه؟
- I don't hate Chinese somehow I can say I like gals - I hate the people of the world equaly
گاهی آدم خنده اش می گیرد که درد های آدم درباره Simovert MC و چیزهای دیگر دنیا و علاقه اش به طعم آبجوی سیاه رنگی که تا به حال ننوشیده بوده چطور او را به یک ایتالیایی آمریکایی پنجاه ساله نزدیک می کند. شرمنده مارک مست بودیم نمی توانم جمته های تو را از خودم تمیز بدهم.
فرصت مهمی است توی چین بروید ببینید. دامن کوتاه مد شده و پنج هزار سال تاریخ چین به زنها که همیشه دامن بلند تنگ پوشیده اند. یاد نداده چه جور بنشینند که آنجایشان پیدا نباشد. فرصت خیلی مهمی است. بروید ببینید حتما...
هزار و پانصد و پنجاه و هفت خاطره دارم و یک خاطره از شانگهای قی الواقع . من فهمیدم می شود توی چیزهای کوچک دنیا بزرگها را دید. شانگهای را دیدم. شانگهای همان مهره آخر گردنبندیه که برات خریدم از شانگهای. می بینی ؟ می رن توی هم. همه چیز دنیا همینطور است. یک نقطه اش آدم را می رساند به یک دنیایی و همه دنیایش دوباره در یک نقطه سفید کوچک جمع می شود. همه دنیا همینطوری است. همه جایش نوشته این خط را بگیر و بیا و دور دیوارها یک خط کشیده اند و آدم مثل سگ می افتد دنبالش. و به هیچ جا نمی رسد. مثل من که به بوی سینه های تو می دوم مثل سگ و زنها مثل گربه از لای پایم رد می شوند. و از شانگهای یک چیز ارغوانی براق می خرم برایت با فکر اینکه این مهره آخرش می افتد لای سینه ات همانجا که یک نقطه سفیدی است که دنیای من می رود تویش فرو و از لای پای یکی در می آید یا از میان دو تا لمبر یکی دیگر. دنیا همین است همه چیز اتفاق می افتد تویش و برای خیلی هایش آدم نیست و کی می تواند بگوید وقتی نیست آن چیز برای چه اتفاق می افتد. اینهمه بار که هیچ کس نیست و مانتویت را در می آوری انگار نیست انگار نبوده و آن دکمه آخر یک دفعه دنیا جمع می شود توی آن دکمه آخر و بعد آن دکمه آخر بزرگ می شود آنقدر که توی سوراخ جای نخش شانگهای با تمام برجهایش و آن بزرگه که تام کروز از آن پریده و همه جا می شوند و آن یک دکمه برای الباقی دنیا نعره می زند. و دنیا پشت و رو می شود و آنورش یک باغ هست با یک بچه و یک دختری که مدام به آدم تعظیم می کند وخیلی قشنگتر از توست و چاک دامنش آنقدر بالاست که گاهی بند شورت قرمز اسلیپش پیداست. و فکر می کند من هم مثل مارک و هی به من و من هی به خودم می گویم او هم مثل مارک و همه تعظیم می کنند. و لبخند می زنند. و دنیا می رود توی لبخندشان توی لبخند لبخندشان که نه. توی چاله صورتشان و باز پشت و رو می شود به رودخانه ای که توی آن یک کشتی است که به هیچ جا نمی رود و هیچ باری نمی برد و توی همان کشتی نزدیک سکان میخ مهمی نشسته است و دامن دختری را به انتظار نشسته که باید پاره کند و قرت و دنیای پشت و رو شونده کاش یک روزی با صدای مبهم قرت پایان بیاید نه مثل این کلیدهای احمق روشن و خاموش که هر دفعه بعد از خاموش دوباره روشن می کنی دنیا را احمق؟ بگذار من این حرف آخرم را هم هان؟ .سینه هایش قشنگ است و این مهره آخر که یک گل رز براق ارغوانی است بین سینه هایش می ماند. و ثابت می کند که بلور بی بو نیست
خسته می شوی از خودت و با خودت حرف می زنی و دیگر حال حرف خودت را هم و بال می زنی و توی شب چراغ راهی به بیرون شب نیست و بیداری چاره خواب تو بیچاره ای و دود منقل دیگران که فکر می کردی بی تاثیر است شب شده و راهی به آنسوی شب نیست