این داستان نقطه ندارد
من فکر می کنم که من و سیاوش و مرتضا دیشب روبروی بانک ملتی کمی آنورتر از کتابفروشی داستانی را که همیشه دلمان می خواست بنویسیم را خواندیم یک نفر به اسم آبکنار آن را نوشته بود که آدم تکیده و مو بلندی است. بدون اسپرسوهای معمول آدمهای موبلند...
من و مرتضی منتظر سیاوش بودیم و سیاوش منتظر ما بود و دژبانها همه جا منتظر ما بودند و آخرش معلوم نشد که کداممان مردیم و کداممان زنده بودیم. مرده های زیادی آمدند رد شدند. زنده های زیادی هم و مرده های زیادی که شبیه زنده ها بودند و زنده های زیادی که شبیه مرده ها بودند هم. جنگ رفته بودیم بعضی از ما ها.جنگ هم نرفته بودیم بعضی از ما ها. و همه مان از صدای گلوله می ترسیدیم و صدای چرق فلز روی هم که زنده بدن آدم را تحقیر می کند و می گوید در گوش آدم پنهانی. "مردی به سلامت"
داستان از یکجای تاریکی شروع می شد و کلمه هایش با آدم می آید توی بمب ها می ترکد، توی دم عقرب کج می شود و توی آتش می سوزد. چیزی که من را، یعنی من را بیشتر و سیاوش را کمتر جذب می کرد. این بود که کلمه یکجور چسبناکی به آدم می چسبید. این چیزی است که من یعنی ما. من و سیاوش را می گویم. نمی شود گفت که دوست داشتیم. گرفتار شدیم تویش و وقتی ولش کردیم که ولمان کرد و چه جور هم ولمان کرد. مرتضا که حرف نمی زند تا که ما هم حرف می زنیم گریه اش می گیرد. قضیه پیچ پیچ شده. الان که این را می نویسیم یادمان نمی آید که کداممان مرد کداممان ترخیص شد و کداممان معاف شد از جنگ انگار همه مان با هم توی یک جنگ بودیم توی یک جنگ مردیم و از یک جنگ ترخیص شدیم همه چیز دنیا قاطی است همه چیز قاطی است این را مرتضی می گوید و گریه می کند. می گوید آدم باید مواظب عقرب باشد عقرب خطرناک است حتی اگر قبلش آدم را شهید کرده باشند...
بروید کتاب "عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک" را بخوانید از این قطار خون می چکه قربان
[+] --------------------------------- 
[0]