سایه ها دنبال منند توی تاریکی. سایه این همه آدمی که قرار است داستانشان را بنویسم. این همه مرده این همه آدمی که قرار است یا قرار نیست دنیا بیایند. توی مرداب کلمات خودم پاکشان می روم. زمین می خورم و می روم و کلمه های خسته هی ناامید دامنم را می گیرند. آقا من هم آقا اینجا هم. ته این جاده کجاست. این راه کی تمام می شود. کی من لااقل سایه می شوم که دیگران داستانم را بنویسند. کی این همه کاغذهای سفید جهان که ملیون ملیون توی کارخانه ها تولید می شوند. و مثل تن سفید دخترها مرا به سوی خودش جذب می کنند. کی این کاغذ تمام می شود و دستهای من از نوشتن آرام می گیرند؟ کی می توانم روی صندلی بنشینم بدون اینکه کلمه ها و سایه ها به من هجوم بیاورند به هیچ چیز فکر نکنم...
[+] --------------------------------- 
[1]