سه تا مرد تشنه آمدند
گفتند
ولش کن
این چند هزار تای دیگر را
نمی خواهد بنویسی
نمی خواهد زبان بزنی
یا بخوابی
بهتر است بمیری
و وعده دادند
همه چیزی بهتر خواهد شد
آمده بودند و
اسب آمده بودند و
رنگ آبی
گفتم
"سیاهم من آقا
دستهایم سنگین است
نامردم
سینه هایشان را
فشار می دهم آنقدر که زخم می شود
من لیاقتش را ندارم"
به من خندیدند
گفتند
بیا
آخرش که باید بیایی
زودتر بیا
گفتم
"آقا
شعر هایم؟
شعر هایم توی دنیا
با شهابها
تنها می مانند"
دره را نشان دادند
شعرهایم
بچه هایم
زنهایم
توی دره بودند
با چشمهای پر از اشک
همه شان با تو می آیند
هیچ کدامشان نمی مانند
مطمئن باش
گفتم
"آقا آقا مامانم؟"
خسرو در ردیف آخر به گریه افتاد
[+] --------------------------------- 
[1]