مامانی
مامانی
اینها مرا نمی فهمند
حرفهای من
یتیم می مانند
در هوا
خودم تنها می مانم
در خیابان
و توی باغچه ام هیچ گلی نمی روید
مامان من
چه جور باید بگویم به این احمقها
که احتیاجشان دارم
و اینکه از آنها بیزارم؟
چرا نمی توانم اینجوری
مثل دستهای تو
دستشان را به دست بگیرم؟
چه جور باید بگویم
تنها توی خیایای رفتن
که پر از آزانس هاست
و رستورانهایش
پر از آدم خندان بود
سخت است
آدم خسته می شود
خیلی خسته می شود
و راه می رود
دستهایش می سوزند
پاهایش می سوزند
چشمهایش نمی بینند
و صدایش گرفته می شود
و توی ماشین که می نشیند
راننده می گوید
"گرفته ای آقا!"
مامانی
اینها مرا نمی فهمند
همه توی دنیا های خودشان هستند
مامانی اشتباهی من را
بیرون همه دنیا ها دنیا آوردی
من دارم توی خلاء
توی نبودن و ترس از بودن
آدمهای دیگر
جیغ می زنم
می روم کله ام را می تراشم
ظرف بشور بعد
دستت را بگذار روی سرم باشد
قول داده ام
قول خواهم داد
دیگر گریه نخواهم کرد
[+] --------------------------------- 
[0]