کولیگان
همیشه وقتی اثاثش را شهرداری به هم می ریخت می گفت "خوب بچه هایم که شهید شدند" و من نمی فهمیدم که این به آن چه ربطی داشت رقیه صدایش می کردند گردنش دراز و لاغر بود و برعکس همکارهای دیگرش هیکلش بزرگ نبود برای همین از همه شان فرز تر بود اینها یک قبیل زنی بودند که نمی گفتند از کجا ولی گاهی می آمدند رو به روی مغازه های ما بساط می کردند و چیز میز میفروختند. گاهی که خلوت بود اگر صدایشان می کردی، می آمدند بدو توی مغازه و زل زل به چشم آدم نگاه می کردند می گفتند "دویست تومن" بعدش می آمدند جای تاریکی پستویی جایی دامنشان را می کشیدند بالا راست راست توی چشمهای آدم نگاه می کردند که یعنی سگ خور تو هم بیا بکن. من فقط یکی دوبار رقیه شان را صدا کردم. بچه جنوبم اسم شهید تنم را می لرزاند هنوز. گفتم دستی گرفته باشم و اینها. از طرفی کولی چاق دوست ندارم بین سینه هایشان عرق می کند بوی بد می گیرد کمر آدم می شکند وقتی که بخواهد هیکلش را روی آدم بیاندازد. هیچ جیغ نمی کشید. سفت آویزان می شد به آدم و بی صدا نفس می زد. تند تند. با ته دامنش لای پایش را بعد زیر چشمهایش را پاک می کرد بعدش بدون خداحافطی بدو بدو می زد به جعده تا کجا نمی دانم. بار آخری که شهرداری بساطش را جمع کرد و او هم نفرین همیشه اش را کرد یکی از همان چاقها بهش می گفت "بچه اگر داشتی تو که شوهرت میان خیابان ولت نمی کرد" خیلی وقت شد که دیگر نیامد کسی خبرش را نداشت...
[+] --------------------------------- 
[0]