محمد می گوید این منم که دارم تغییر می کنم یعنی تغییر کرده ام. و این حرفهایی که می زنم حرفهای راحتی است. و دارم می زنم که بزنم از دنیا بیرون و فقط قیافه اش گاهی خوشگل است و فقط همین. می گوید باید بروم با زندگی مواجه شوم و دست از اذیت کردن مردم دیگر دنیا بردارم انقدر ادای آدمهای مهم دنیا را در نیاورم و بروم سراغ دنیا. محمد فکر می کند که باید هوای من را داشته باشد. فکر می کنم حق دارد که اینطور فکر کند و مدام اشتباهات بدیهی من را به من یادآوری کند اینکه کیف را چطور گردنم می اندازم یا وقتی می رویم استخر ساعتم را توی کدام جیب ساکم می اندازم. همه اش می گوید مسخره است نکن ادا درنیار مهم نیست و از این حرفها. هر چه کردم نشد که حرف بزنیم. سخت شده نمی دانم چرا اینطور شاید برای اینکه بزرگ و عوض شده. دیگر نمی توانیم از آن بحث های لذت بخش در مورد اینکه ما چقدر خداییم و چه قدر با مردم دیگر دنیا فرق داریم و چقدر کارمان درست است با هم بکنیم. شاید به خاطر اینکه من هم بزرگ شده ام. این وبلاگ لعنتی مرا بزرگ کرده. مثل زن آدم که یک شبه همه رازهای دنیا را به آدم یاد می دهد. نمی دانم نمی فهمم به هرحال. به محمد حق می دهم که نگرانم باشد. نگران راه رفتنم تلو خوردن هایم. قیافه خنده دارم، یقه کجم. حق می دهم که از حرفهایم برنجد و بترسد که با تکرار این حرفها دیگران را برنجانم. ازش خیلی ممنونم. فکر می کنم حق دارد که فکر کند از من بزرگتر شده. و دارد به آسمان نزدیک می شود ولی فکر می کنم اگر می خواهد کمکم کند که مطمثنم که میخواهد و می خواهد که زندگی به من سخت نگذرد که شک ندارم که می خواهد. فکر می کنم که بهتر این است که کمی هم به حرفهایم گوش کند هیچ کاری برایم آرامش بخش تر از حرف زدن با محمد نیست...
[+] --------------------------------- 
[0]