می دانی سنجاقک؟ آدم توی خودش مانده یک هزار ساعتی اینجا و تنش گرم شده از آفتابی که حتی نصفه شب هم می تابد. و فکر می کند و فکر می کند و فکر می کند به اینکه از همه شماها دور است به اینکه بی نهایت تنهاست و از این زمین تا آن نی خیلی راه است. و اینکه این نی خیلی بالاست و خیلی غیر ممکن است که آدم بیاید بالا. و روی نوکش بنشیند آن طوری که شماها می نشینید. پس فکر می کند بماند بهتر است. گل بعد یک مدتی روی تن آدم خشک می شود. و کمتر اذیت می کند آفتاب آدم را و راحتتر می شود برای آدم که اینجا بماند. و هی اندوهگین بشود و هی به آسمان نگاه کند و خورشیدهای تنهاییهایش که می تابند و هی اندوهگین این می شود که آخرش چه خواهد شد وهر کدام از سنجاقکها آخرش به کجا پرواز خواهند کرد. می دانی سنجاقک؟ الان که فکر می کنم می بینم نمی دانم کدام گوری رفته ای. یا سر چه نی ای از کدام مردابی نشسته ای که حالا، ولی خوب به هر حال این حرفها مهم نیست زیاد می دانی سنجاقک؟ هیچ کدام از حرفها مهم نیست. آفتاب می خورد توی کله ام و حرفهایم را جدا می کند از هم. بیا سایه ات را بیانداز روی سرم. کله ام زیاد داغ شده...
[+] --------------------------------- 
[0]