شعر به مثابه یک [...]
آدم چطور می شود که شعر می گوید؟ وقتی که چاپ نمی کند و وقتی که معروف نمی شود و وقتی که تمام منتقد ها را می بندد به خایه هایش و وقتی که به دریدا هم ریده. آدم الکی_خوش_مهم_فرض_کن ِ خودش شده است. و فکر می کند که مرکز هستی است و آدمهای دیگر وظیفه دارند حرفهای او را گوش کنند همیشه و این حرف ها توی دلش قلمبه می شود و می زند بیرون. کسی که می گوید عرق ریزی روح است راست می گوید ولی عرقش مثل عرق سرد سنده انداختن است. شکمت می ترکد اگر نیاندازی. آدم تحقیر می شود و کوچک می شود و فقیر می شود از همه چیزهایش برهنه می شود از همه کس های دیگر. برهنه می شود از آدمها از دخترهایی که برای گریه کردن به آغوشش می آیند و از مرگی که قسمت وحشتناکش این است که هرگز نمی آید. آدم توی آینه به خودش نگاه می کند به اینکه باید و اینکه امید هم ندارد که خواهد شد. آدم بین این ترسها می ماند و یک دفعه یک واکنش احمقانه ذهنی یک چیزی که نمی داند مثل یک یخ صورتی رنگ بهشتی می آید و روی سیاه زخمهای کبره بسته جهنمش می نشیند. و یک جویباری سرازیر می شود توی یقه اش. و یک صدایی می آید در گوش آدم آرام می گوید. تمام شد پسرم تمام است و آدم با وجود اینکه می داند دروغ است ولی برای همان چند لحظه باور می کند. بعدش می بیند که از آن همه یخ به یادگاری چند تا کلمه مانده که باید مواظبشان باشد به یادگاری. مثل مردی که یادگاری از خوابیدن با زنی دختری برایش مانده نه دیگر می تواند بخوابد باهایش نه می تواند بدهد یکی دیگر باهایش بخوابد. اینجوری است که شعر دنیا می آید. اینجور است که شاعر پیر می شود و خسته اینطوری است که شعر اتفاق می افتد...
[+] --------------------------------- 
[0]