و آرامشش به آسمان نگاه کرد و دستهایش چونان هیبتی به سوی افق افراشته رود را نگاه کرد. "میدانی؟" گفتم "اگر می دانستم مرا با تو چه کار بود" گفت "می پرسی؟" گفتم " به من بگو چه باید پرسید از آنچه نمی دانم چیست؟" گفت " نگاه کن" به جانب دشت اشارت کرد که هیچ نبود گفت "آنقدر نگاه کن تا زنی ببینی سیاه گیسوی و جامه خضرا که از پستان نمایانش تو را زندگی بخشد" و من برایستادم و پیر شدم بدانسان که دیگرانی...
[+] --------------------------------- 
[0]