یاد زمان بچگی افتادن چیز خوبی است. آدم به شنا کردنش توی حوض فکر می کند. و اینکه خستگی را می شد با نشستن توی سایه در کرد و دوباره رفت فوتبال و آنقدر خسته شد که شب نیامده از کارت ماشین بازی به خانه می شد آدم سرش را بگذارد و بخوابد. الان که فکر می کنم می بینم حتی کلاسهای دینی هم کیف می داد. تئاترهای احمقانه که من همیشه تویش یا یزید بودم یا معاویه و یاران علی و حسین را چهارتا چهارتا می دادم گردن بزنند. یک دفعه واقعا احساس کردم معاویه ام همچین با پشت دست کوبیدم توی صورت حجر که بعدا دعوایمان شد. هیچ وقت نشد که از یزید بدم بیاید. توی تکیه ها وقتی فحش می دادند بهش احساس می کردم به من فحش می دهد و تازه بعدا که فهمیدم شاعر هم بوده بیشتر. اولین شعرم یادت هست؟ معلم دینی گیر داد که درباره حضرت محمد من یک چیزی بنویسم بچه 9 ساله احتمالا شوهرش به anal sex علاقه مند بود به مزرعه اش از هر وری که خواسته بود وارد شده بود و کون معلم دینی را گشاد کرده بود. به هر حال یادم نمی رود که داشتم یک چیزی می نوشتم راجع به حضرت محمد که احساس کردم. دارم به یک کار زشتی تحریک می شوم. مثل وقتی که دست آدم می خورد به پای کسی. دیوانه شدم رفتم روی رختخوابها. از کمد آویزان شدم. هی با کلمه کیف می کردم. کلمه ها راه خانه ام را پیدا کرده بودند و آبشار آب خنک روی کله ام می ریخت. رستگار شده بودم. یاد زمان بچگی افتادن چیز خوبی است. من الان آرامش دارم...
[+] --------------------------------- 
[0]