یک قصه تعریف کنم که کونت بسوزد. آقای اتحاد یادت می آید؟ کلا از مال دنیا یک پمپ باد داشت. لاستیک دوچرخه را سنگ می کرد و بعدش که لاستیک سنگ شد چرخ آدم از همه چرخهای دنیا سریعتر می رفت و آدم از همه مردم دنیا خوشبخت تر بود. آقای اتحاد یادت می آید؟ لاید الان دیگر مرده باشد. گاهی که فاجعه اتفاق می افتاد یادت هست. گاهی که دوچرخه پنچر می شد. یکی دو هفته دوچرخه نداشته باشد آدم توی تابستان سخت بود. آقای اتحاد حالش را اگر داشت پنچری هم می گرفت ارزان. فقط همیشه باز نبود زود خسته می شد. مغازه اش را می بست و باید می رفت. آخرش هم رفت و دیگر نیامد. خوب شد تا آخرش ماند. وقتی رفت ما دیگر دوچرخه نداشتیم...
[+] --------------------------------- 
[0]