می دانی سنجاقک! سنجاقکها با هم فرق دارند! همه می گویند که ندارند. ولی من می دانم که دارند. هیچ سنجاقکی شبیه سنجاقک دیگر نیست. آدم برای همه شان می ترسد وقتی عینهون احمق ها بین نی ها ویراژ می دهند ولی برای بعضی هاشان داستان فرق می کند. آدم به خودش می گوید. "خوب که چه؟ آمد و رفت. به همین سادگی. روزی هزار تا سنجاقک می آیند به این مرداب و می روند" ولی بعدش به خودش می گوید راستی چند وقتی است طلاییه را نمی بینم کدام گوری رفته. و خود آدم از این که کدام گوری رفته نهایت محبت یک قورباغه است. دلش جمع می شود. همین چند وقت پیش بود یادت کردم. یعنی نه خیلی پیشتر یعنی کلا گاه گداری یادت می افتم. می فهمی که اینجا خیلی ها می آیند و می روند. باران می آید آفتاب می شود. آدم باید حواسش به همه چیز دیگر باشد. گاهی یادت می افتم. یک قورباغه ای را می شناختم که وقتی یک چند سالی یکی از سنجاقکهایش نیامد، عین احمق ها افتاد توی راه و تلپ تلپ تا دشت رفت. اینجا کسی خبر نشد که چه شد. ولی احتمالا آفتاب توی راه خشکش کرده. یا ماشینی چیزی رد شده از رویش شاید هم هر دو. ولی توی یکی از این افسانه ها که تند تند مورچه ها موقع رد شدن از مقابل هم برای هم تعریف می کنند. می گویند که بال در آورده و اینها. می دانم که حقیقت ندارد. ولی به هر حال وقتی که آدم قورباغه باشد افسانه های سوسکی آخرین تفریح است. به هر حال من نمیخواهم تلپ تلپ بیایم دنبالت. گاهی اگر حوصله داشتی سر یک نی خیلی دوری بنشین من را نگاه کن بعد هم برو. به همین سادگی. چیز بیشتری نمی خواهم...
[+] --------------------------------- 
[0]