"
تمام راه
و
کوچه های زندگیم
به تو
فکر کرده بودم
کجا دیده بودمت؟
توی خوابهای من بودی؟
من کور بودم
کوچه به کوچه
و چراغ
تنها مرا می سوزاند
من کور بودم
و چراغ
مرا می سوزاند
چراغ را رها کردم
خانه را رها کردم
و مسجد اعظم را
با آنهمه بوی جوراب پاره
رها کردم
به تو می خواستم برسم
تو آمدی
تو قرار بود
تو گفته بودی؟
چشمهایم
چشمهایم
چشمهایم می سوخت
تو چرا آمدی؟
تو چرا گفتی؟
تو چرا رفتی؟
من به دنبالت می گشتم
دلم خوش بود
نباید می گفتی
نباید می گفتی
"
و باد بعد آن داستان او را در صحرا حکایت کرد. بانوی حقیقت در گوش او گفته بود آرام "من هم کورم گدای بیچاره"
[+] --------------------------------- 
[0]