تقدیم به همه زنهایی که تنهاییشان را با من تقسیم می کنند
دیده ام
می آیی
گلدان تنهاییت را
روی دیوار من می گذاری
گاهی
دستهایت می رود
از نرده های من بالا
حالا
با من باش
برویم از یخچال
لیوان آخر از خون دلی را
که برای این چنین روزی
کنار می گذاشتیم
برداریم
آسمان دارد
تاریک می شود بد جور
مهتاب نزدیک است
بارانی است
چتر سیاه و بارانی یادت هست؟
می شود لباس قرمزت را باز
روی بند رخت بیاندازی؟
می شود بیایی باز؟
غروب
بد جوری است
پیرمرد هیز همسایه
شعرهای آخرش را دارد
توی گیسهای بید مجنونش
می نویسد
[+] --------------------------------- 
[0]