در شانه های تو آبشاری است
که رو به سوی افقهای دور
بال می زند
و درچشمانت پرنده ای
که دوان از میان دشت گذشت
و در گیسوانت
گله ای از کهر ناب
از کوه
میان دشت برهنه می ریزند
در دستهای تو حکمتی است
در سینه هایت پاسخی
و انگشتهایت
برای شروع کردن بسیار مناسب هستند
از تو شروع می کنم
به نام تمام ناپاکی
به آرزوی تمام آرزوی نایافته در نبودن انسان
چند لحظه
فراموش و نابودم کن
خاطراتم از بودن
مرا
آزار می دهند
[+] --------------------------------- 
[0]