توی چشمهایم دیشب می سوخت. یعنی مثل اینکه حساسیت باشد و اینها، بعدش یکهو یکجوری که انگار هرگز خوب شد. دیگر پیش دکتر نرفتم تا پریروز که احساس کردم یک دانه ریزی توچشمم دارد در می آید. یک جور چیزی مثل یک حشره یک جور پروانه. رفتم پیش دکتر به این زودی ها وقت نمی داد گفتم اورژانس است منشی گفت بنشین آخر وقت. نمی دانم چطور شد که دیدم ساعت 8 با دوست دخترش قرار دارد و نمی ماند مطب. ولش کردم رفتم توی خیابان و همه جای مردم را دیدم.
کوه زیبا بود
دریا مرا به خود می خواند
و زنها
عاشقان را
با صدای تک تک کفشهایشان شماره می کردند
یک دختر آنجا بود
با لباس صورتی و قرمز
که همین زودیها میمرد
دست آدمها
چشمهای آدمها
پروانه ها که روی جنگل جنوبی
می پریدند
و سوسمار آبی
همه زیبا بودند
تنها آسمان بود
رنگین
نه آبی فقط
هزار رنگ بود آسمان
درخت سبز توی آسمان ریشه داشت
رفتم
گفتم
سلام درخت سبز
گفت سلام
گفتم من به تو ایمان دارم
گفت ممنونم
گفت بیا خوب این بالا
پرواز کردن که سخت نیست
گفتم خودم دیدم خیلی آسان بود
گفتم من حالا
همه جای دنیا را دارم می بینم
گفت بیا بالا
از این بالا بهتر خواهد شد و توی همین لحظه ها بود که پروانه ای که توی چشمم تخم گذاشته بود پرید و من دوباره بدبخت شدم...
[+] --------------------------------- 
[0]