بروتوس تو هم؟
وقتی که کاهن اول معبد خورشید مسلمان بشود برای همان چندتا آدمی که لای نمازهای جماعت مسجد و بین قرآن خواندن های از سر ترسیدن نگاهشان به آسمان است چاره ای جز ترسیدن نیست. دیروز محمد از من پرسید "چرا آدم باید راستش را بگوید وقتی که هم خودش ناراحت می شود و هم طرف را ناراحت می کند؟" محمد وارد تلاشی عجیب برای دیدن آنچه من ندیده ام و توجیه همه چیزها با منطق استقرایی شده است. خیلی وقت است که پیش من درباره لذت مخوف از نابود کردن اراده ای یا ترس از یک بدیهیت حرف نزده. محمد خوب است. در این چاره ای نیست. ولی فکر می کنم دارد سعی می کند بیشتر و بیشتر شبیه دیگران به نظر بیاید. فکر می کنم موفق تر هم خواهد شد. می گوید جاهای بیشتری از دنیا را دیده چیزهای بیشتری که توی محیط استریل ما وجود نداشته. و از آنها روشهای جدیدی برای زنده ماندن و کمتر درد کشیدن را یاد گرفته. فکر می کنم محمد دارد پرواز می کند که بیاید پیش سنجاقکها. او دیگر اصراری به هیچ چیز ندارد...
باز هم باید درباره اش فکر کنم. باید کلمه های جدید پیدا کنم. حرفهای جدید. پشت این لبخند مزخرف و جدید محمد که من را به گریه می اندازد باید یک حرفهای مهمی باشد. باید بیشتر فکر کنم. خیلی بیشتر...
[+] --------------------------------- 
[0]