هر آدمی یک قصه دارد. که اصلا زیبا نیست ولی همیشه غمگین است. خاله ام یک داستان برایم تعریف کرد که هنوز توی کله ام دارد چرخ می خورد. می گفت رفته و از گلفروشی گل فریزیا خریده _من نمی دان فریزیا چه جور گلی است ولی می گفت گلهای ریز و خیلی خوشبویی دارد) می گفت بعدش که سوار تاکسی شده راننده ماشین از او پرسیده که اسم این گل چیست خاله ام گفته فریزیا و بعد راننده این شعر را فی البداهه سروده، خاله ام طرفدار ادبیات قدیم است پس من باید شعرش را می گرفتم:
ولی من مریم را دوست دارم
ولی مریم خیلی نامرد است
من را فرستاد جبهه
خودش اینجا شوهر کرد
حالا منهم جانم باخت
خراب شدم
اینجا
این بالا به من
غذا می دهند مجانی
می روم غذا بخورم خانم
فعلا خداحافظ
[+] --------------------------------- 
[0]