انگشت اشاره ام را بریدم
همانکه مسیر را به من نشان می داد
نوکش را آتش زدم
و لب هره گذاشتم
وقتی که با پیرهن آبی گلدار آمدی بیرون
حیاط را ببینی
که از دیدنت چقدر خوشحال است
انگشت کوچک ام را بریدم
همانکه مهربان تر است
پایین پنجره سوراخ بود
سوز می آمد تو
همانجا گذاشتم
سردت نیست؟
شستم را بریدم
همانکه توانا است
بیا بگیر
برای باز کردن پیچ های خیلی سفت
گشودن بطری
کف دستهام را
که جادههای گم و ناپیدا داشت
به دشتهای تو بخشیدم
واقعن بدون راه
راه رفتن اسبها
در زمستان سخت است...
مردی بدون دست
توی کوچه ایستاده است
منتظر
و تو
هرگز
مچ و ماچ و موچ دردناک را
صدا نمی زنی
[+] --------------------------------- 
[0]