راستش می دانی سنجاقک! گاهی از اینجا نشستن یعنی از یکجا نشستن دل آدم می گیرد به هر حال آدم به معنی زندگیش فکر می کند و اینکه خوب حالا چه؟ می فهمی که؟ تو هیچ وقت دلت از این همه پرواز کردن نگرفته؟ از این که روی یک هوایی باشی و ندانی چرا؟ چه چیزی توی این پرواز لعنتی هست که آدم را اینطور بی کله می کند؟ چشمهای آدم را اینطور شفاف و تن آدم را اینطور شبیه زنهای در آمده از حمام؟ هاه؟ فکر می کنم آدم وقتی به این چیزها فکر نکند پرواز می کند. وقتی غصه این چیزها را نخورده باشد. ولی مگر اینجور نیست که شماها هم درست همان چیزی که من می بینم می بینید هزار بار از بالاتر و بهتر. پس چه جور می شود؟ به من نگو که این مرداب از بالا زیباتر است. یا اینکه تا حالا جنازه روی آب افتاده سنجاقک ندیده ای. نمی دانم راستش فکر می کنم که هیچ وقت هم نفهمم. دلیلی ندارد که بفهمم هر چقدر هم که تو درباره اش حرف میزنی. پرواز کن برو سنجاقک! اینجا نمان! گر چه من هنوز خیلی سئوال نپرسیده دارم...
[+] --------------------------------- 
[0]