از روي كاناپه بلند شد ، لبهي پايين دامنش روي زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه ميكرد و بعد، بيهيچ حرفي ـ بيآنكه از من چشم بردارد ـ آرام دكمهي دامنش را باز كرد. دامن، آزاد در امتداد پاهايش به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي دامن بيرون آورد، دامن را از پاي راست خلاص كرد و آن را روي يك صندلي گذاشت. حالا فقط پوليور و زيرپوش به تن داشت. بعد پوليور را با گذراندن سر از ميان آن بيرون آورد و كنار دامن انداخت.
گفت: "نگاه نكنيد."
گفتم: "ميخواهم ببينم."
ـ نه، وقتي كه لباسهايم را بيرون ميآورم نه.
"شوخی"
میلان کوندرا
[+] --------------------------------- 
[0]