خانه دار
الان که دارم این را می نویسم همینطور با آن قیافه زمختش و تک پستانی که از پیرهنش بیرون انداخته پشت در ایستاده. می دانم که نرفته همینطور دارد من را نگاه می کند. یعنی نه من را. نمی تواند من را ولی همینطور مستقیم دارد به در نگاه می کند انگار می شود از لایش من را دید. وشاید واقعا هم می بیند کسی چه می داند. بار اولی که آمدم اینجا یک آقایی نشانش داد. گفت مسئول خانه داری. و گفت یعنی لباس آدم را می شوید. اتاق را تمیز می کند و خیلی کارهای دیگر. و من فکر نمیکردم که آن کار دیگر این شکلی باشد چون کسی که این را به من گفت نخندید و حتی لبخند هم نزد این جور آدمها به آدم لبخند میزنند در اینجور موقعیتها. بعدش آمد در زد همینطور بیهوا مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد. دکمه های خاکستری مانتویش را باز کرد سینه بند سیاهش را کنار زد و سینه اش را در آورد بیرون سرش را طرف من گرفت مثل اینکه بخواهد روی من آب بپاشد. الان که این را می نویسم هیچ نمیفهمم چرا در را بستم. هیچ نمیفهمم چرا می نویسم چرا همیشه وقتی نمی توانم به کسی چیزی را بگویم. یا بخواهم پناه می آورم اینجا...
[+] --------------------------------- 
[0]