در قبر آدم را که می بندند یک حس مزخرفی دارد با وجود اینکه آدم آن تو نیست ولی به هر حال حال خوبی نمیشود. یعنی نه اینکه آن تو نیست آن تو هست ولی آن تو نیست آدم کم کم متوجه می شود که آن چیزی که آن تو بوده همیشه وجود داشته تعریف آدم از زمان عوض می شود. و از زندگی. آدم احساس می کند که دارد از یک چیزی دور می شود مثل وقتی که آدم توی یک جایی ترمز می کند میخورد به شیشه و همینجور هی فیش فیش فیش به سمت بی نهایت حرکت می کند از همه منظومه ها رد می شود و مدام خواب قبرش را می بیند و لای پای دوست دخترش را. و انقدر این خواب دیدن ادامه پیدا می کند تا ادامه پیدا نکند ممکن است یک لحظه باشد یا هزار سال معلوم که نمیشود. زمان آدم جایش با مگان آدم عوض می شود و اگر آرزو داشته باشد که به زندگی برگردد به زندگی بر نمی گردد. اصولا دقت می شود که هیچکس به آرزویش نرسیده باشد. و هیچکس راحت نباشد و آرامش برای هیچکس نماند و فقط آنهایی هم را ببینند که توی اعصاب آدم هستند کلا هیچکس اینجا از مردن راضی نیست از زندگی کردن هم همینطور...
[+] --------------------------------- 
[0]