گفتم فرهاد خواهم شد
کاشکی بودم
با صدایی از قماش
اعتماد و عسل
گفت تا خسته و تنها
با سازی کوچک
در حسرت گلایل پژمرده؟
گفتم بامداد خواهم شد
کاشکی بودم
عطر عبور نور از میان گیسوی مردم
با کلام باران
پولادی طلا کوب
گفت تا نمور و بی پا
بر آستانه نبودن ناشناخته؟
گفتم حیوان خواهم بود
کاشکی بودم
گفت بر سر سفره تن انسان؟
گفتم انسان خواهم بود
کاشکی بودم
گفت آغشته دست بر دم حیوان؟
گفتم مردی
گفت دشنام زمین به آسمانی ابری
گفتم زنی
گفت فریادی دردی بی امید صبری
گفتم تنها خواهم بود
گفت خواهی ماند
گفتم خواهم بود
گفت نخواهی ماند
گفتم نخواهم بود
خندید و هیچ نگفت
در میان گریه هایش شنیدم
نمی توانی
نمی توانم
[+] --------------------------------- 
[0]