کمپله کاری
دلهره داشتم. اولش دلهره ام اینجا بود. زیر سیب گلویم و بعد آمد پایین روی شکمم و همانجا ماند تا صبح بعدش که هیچ احساس عجیبی نداشتم جز آنکه بالشتی که رویش خوابیده بودم خیس بود و بوی بد می داد. عمه ام زن خوبی بود ولی زیاد نمیدانست زود سرش هوو آورده بودند و شوهرش یک جای دیگر می خوابید می گفت زانویت را بده به بالا اینطوری وگرنه درد می آید و خوابید زمین و پایش را بالا داد یک جوری که شورتش را دیدم. کپلش خیلی بزرگ بود سینه هایش هر کدام یک ور تن اش افتاده گفت زیاد طول نمی کشد. آخرش ده دقیقه بد هم نیست کیف هم می دهد گاهی. گفت مواظب باش بلای من سرت نیاید. لباس خودش را صاف کرد. بعد آمد سرم را فشار داد بین سینه هایش. بین سینه هایش بوی بد می داد گفت "می ترسی؟" فکر می کنم آن موقع دلهره هنوز آن بالا بود زیر گلویم نمیشد. حرفم در نمی آمد. بعدش آمد و گفت دستهایشان خوب است و بعد یک جور گفت خوب بود و بعد انقدر پشت هم گفت دستشان که دستشان مثل دستش صدا داد و بعد دوباره سرم را فشار داد بین سینه هایش بین سینه هایش خیس بود همیشه بوی بد می داد. مادرم در زد گفت "باجین؟ باجین؟ حرف زدید بش عروسکم باجین؟" سینه هام خیس بود. صورتم را ماچ کرد گفت "آمدیم جان آمدیم" صبح بعدش هیچ احساس عجیب نداشتم فقط میان سینه هایم بوی بد می داد...
[+] --------------------------------- 
[0]