فکر می کردم آخرش مجبورم یعنی براتیگان از من انتظار دارد بروم این کالیفرنیای عجیبش را ببینم. برای اینکه توی پیت نگوزیده باشد. و مذهب عجیبش و دخترهایی که کنار رودخانه لخت می شوند و پیرزنهایی که دائم سوار اتوبوسند را از دور نگاه کنم. فکر میکنم لازم نیست آنجا با کسی حرف زد فقط آدم میرود اتوبوس سوار می شود با چینیها و پیرمردها، و بچه های توی پارک را که سطل های شن دارند ناز می کند. بعد فکر کردم احتمالا باید با دکترم حرف بزنم راجع به معافی و بعد با اداره انتظامی و بعد با بابایم که چرا دارم میروم و بعد با رییسم سر مرخصی و پولش و بعد با خیلی های دیگر درباره اینکه چرا جایش نمیروم دبی. فکر می کنم براتیگان هم درک می کند که چرا نمیروم کالیفرنیا را ببینم. و تازه اگر اغراق نکرده باشد و جدا آنجور باران بگیرد من چکمه لاستیکی هم ندارم. فکر می کنم کالیفرنیا رفتن فکر بدی نیست ولی آدم بهتر است جلوی خودش را بگیرد. جایش میروم یک دور دیگر کتابش را می خوانم آقای براتیگان. اشکالی ندارد که؟
اگر مردهای دیگر هم می توانستند به این زیبایی شهواتشان را در یک مسیر درست منتقل کنند. دنیا انقدر بیخود کش نمی آمد و خدا از دیدن این همه آدم دلش غنج نمی زد...
[+] --------------------------------- 
[0]