دلم خیلی برایت تنگ شده سنجاقک. عادت ندارم که تنگ شوم آدمهای مثل من باید سر هر حوضی که می نشینند یا کنار هر مردابی. یاد همان حوض و مردابی باشند که هستند. یاد همان سنجاقکی که می بینند. می دانی؟ یکجورهایی راضی ام که پریدی یک جورهایی نه. به چشمهایت فکر می کنم و بالهایت که پر پری کوچک بود ولی تند می پرید. پدربزرگم می گفت قورباغه باید کم حافظه باشد. میگفت خاطرات آدم مثل برگهای روی آب رودخانه می ماند. قشنگ است ولی بعد می رود گیر میکند یک جایی و رودخانه را خفه می کند. پدربزرگم همه اش می گفت. و همه اش ادامه می داد تا چند وقت پیش که یک برگ کوچک خفه اش کرد یک خاطره محو. نمیدانم شاید من هم دارم خفه می شوم از تو از همین برگی که اصرار دارم روی آب رودخانه ام بماند همین نزدیکی ها. ما قورباغه ها باید به خاطراتمان پناه ببریم به چیزهای محو وقتهایی که آفتاب اینطور تند می شود و گرما مردم را پرواز می دهد. راستی برایت گفتم که دلم برایت تنگ شده؟
[+] --------------------------------- 
[0]