ما را گفت تا به شهر رویم. خویش بر سنگی نشسته بود بر دروازه. چون بازگشتیم پرسید : " مردان آنان چگونه بودند؟" گفتیم "دروغ گویان لاف زن و تزویر گران دیرین" پرسید" از آنان نبود خستگان سیاه پوش در خود غنوده؟" پرسید " از زنان چه دیدید؟" گفتیم " کنیزکان بر پهلونگان گاوان غنوده" پرسید" دوست دختر مرا ندید بر جامگان ارغوان که از بازار می گذشت؟" خجل شدیم رو به سوی غروب کرد و گفت به جهان که نیک بنگری آنچه بر ظاهر است گرانمایه تر از آنچه بر باطن آدمهاست می یابی. خجل شدیم
[+] --------------------------------- 
[0]