چند روز پیش یعنی چهارشنبه و پنج شنبه ای که آمد، رفته بودم اصفهان کارخانه. مسخره است خاطرات خیلی ها توی تابلوهای نقاشی است و کتاب و فیلم هایی که ساخته اند.
ولی من از ساختمان و آهن و سیم زیاد خاطره دارم که خیلیهایش توی همین کارخانه است. آدم خودش هم تعجب میکند که یک یاد داشتی که چند سال پیش گذاشته برای یکی یا سیمی که بسته و نوشته رویش H01+Z02 X1M432 چقدر ممکن است یک روز برایش مهم باشد. یاد بچه های قدیم افتادم آنها که توی هیکل این دیو پا به پا شدند تا بزرگ شد و حالا جزیی از همین دیوند. هیولایی که نفس می کشد آدمها را پیر می کند و خودش مدام جوانتر میشود. و یادگاریهای آدمها مختلف می ماند روی تنش. بدون هیچ توضیح اضافه ایی. یاد دستکشهای خودم افتادم که نمی دانم کجا گذاشتم؟ و احتمالا هنوز آنجاست. تن تانک 06 هنوز گرم بود. و تانک 03 هنوز هم به heater احتیاج داشت. پایین آنجا که آدمهای دیگر نمیبینند شریانهای ماشین هنوز وز وز میکرد و نور با سرعتی نه کمتر از همیشه از عصبهایش رد می شد. . من نزدیک ترین و مطمئن ترین به هیولا بودم...
آنجا هیولا مرا که جزیی از خودش بودم به خودش پذیرفته بود. ماشینها از لغزیدن با هم لذتی حیوانی میبردند. من اما با خاطره آدمهای رفته با فکر گریستنها و مرگها و روزهای پوسیده تنها بودم...
[+] --------------------------------- 
[0]