و جهان سرد شد و او دشت را، چون شولایی بر خود پیچید
و مردانی را بدیدیم از او بالا می رفتند بر خیال اینکه کوهی است
و گفت آتش بیاورید ای هزار عصا
و ما هزارتن بر عصای خویش از آسمان آتش آوردیم
دست بر آتش زد گفت
"سرد است"
دست بر سینه زد آتشی سرخ مرا داد گفت
"از این آتش کمی به خورشید ده زمهریر گشته"
و باز دشت را چون شولایی بر خود پیچید
[+] --------------------------------- 
[0]