یک روزی یادم می آید توی کلاس، ما نیمچه مهندسهای خواب آلود، داشتیم فیزیک می خواندیم سالهای آخر بود همه فکر ساختن یک چیزی بودند اسبابهای بازی بچگانه، یک آدم، یک ربات، یک کارخانه، یک ماشین، یک اسیلوسکوپ. و معلم داشت با حرارت انتگرال حل میکرد.
وقتی که آدم برق خوانده باشد دیگر انتگرال نه چیز ترسنکی است و نه مساله جالبی، یک چیزی است جزو زندگی، مثل بلند شدن، ریدن، یا غذا خوردن. عادی است. همیشه همه چیز با هم ساده میشود. چیزهای بی اهمیت ساده میشوند. کمی بهتر ها تقریب گرفته می شوند و بزرگترها میمانند و از آن به بعد به خاطر سپرده میشوند به خاطر اسباب بازیها.
یادم می آید که دو تا دلتا توی اعصابم بودند. نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر آن حرص عجیب مهندسها. حسرتی که می گوید مدام، دیوانه! تو باهوشتری، تو باید فیزیکدان میشدی. فیلسوفی شاعری چیزی حالا آمدی و داری مشق مینویسی ابله نشان بده نشان بده که آدم بهتری هستی. همیشه این حرفهاست که مثل شلاق کارمینا روی دوش ما میخورد و ما را به تلاش بیهوده و بیشتر وا می دارد.
به هر حال آن ته تخته دو تا دلتای عجیب بودند که در برابر هر حیله ای مقاومت میکردند و هیچ کدامشان ساده نمیشد. یکی دقت اندازه گیری سرعت بود. یکی دقت اندازه گیری مکان. و من مدام به تلاش ناامیدانه مهندس معلم برای ساده کردن چیزی که هرگز ساده نمیشد نگاه میکردم. به چیزی که بشر از ما مهندسها انتظار دارد. و در آخر کار آن دو تا دلتای لعنتی ماندند و کلاس آدمهای خواب آلود، دوتا دلتایی که این حرف لعنتی را تکرار میکردند "جهان بسیار بسیار دشوار است" هرگز نمیتوانید ساده اش کنید. پس تلخی را و سیاهی را و مرگ را و بدی را همه را بپذیرید. جهان تغییر نخواهد کرد. معلم گیج شد گچش را انداخت و ما را نگاه کرد درد عمیقی است که بدانی تنها هستی. گفت "فهمیدید من چی گفتم؟" نمیدانم چرا این را گفتم که "گفتید حرفهای این بیست ساله چرت بود ما نمیتوانیم دنیا را تغییر بدهیم" همه خندیدند. قبلا هم گفته بودند که همیشه بعد از هایزنبرگ کلاس را تعطیل میکند یارو ول کرد رفت. بعدا ها با من مهربان شده بود...
امروز یکی به من میگفت اینکه هیچ چیز قطعی نیست دلیلی برای این است که حرفهای من درباره دنیا قطعی نیست هیچ چیز نمیتواند آنقدر که من میگویم وحشتناک باشد. فکر میکنم وحشتناک ترین قسمت جهان بی اندازه کوچک بودن ماست. و اینکه نمیتوان آنرا تغییر داد. فکر میکنم هایزنبرگ به کنه چیزی پی برده که فهمیدنش نابودی است. حقیقت خیلی تلخ است حقیقت بزرگ خیلی تلخ تر. ما فقط میتوانیم بدانیم که نمیشود دانست ما چاره ای جز پیوستن و گریستن به تاریکی نداریم. و این پایان ما نخواهد بود.
[+] --------------------------------- 
[0]