Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
و همینطور تیرگی
مثل برف
آرام و پر حوصله
بر شانه های نحیف مردمان میبارد
احمق پنجره را باز می کند
احمق با خودش حرف می زند
احمق سردش نیست
احمق برف را نمی بیند
تی شرت می پوشد
و به استخر میرود
احمق خوشبخت است
احمق تنها نیست
مرد برهنه تنها
با خود میگوید
 
گفت "برای چه آمدید مرا؟" گفتیم "از تلامذ" گفت "هه" و دیگر نگفت
 
پنهانی
به حیات
آمدم
و از آن رفتم
با صدایی کوچک
در فاصله یک رگبار
برای ثبت در تاریخ
گلوله درد هم دارد
 
پناه من باش
همانگونه که دریا آسمان را
و کوه
باد را پناه است
 
در توالت همسایه
صدای ریختن ادرار
در طبقه بالا
مرد مست بالا شهر
دوش میگیرد
دخترک روی تخت خوابیده
رادیو میگوید
اینجا ایران است
صدای ما را
همه ساکتند
همه حرف می زنند
کسی نمی شنود
 
خوب و عزیزی
انسان زیبا
پاینده باشی
درخانه ما

من دوست هستم
با دستهایت
با کوه و دشتت
با نهرهایت
خورشید پستان
یکبار دیگر
تابیده از تو
الله اکبر

 
مرلین


Elliott Erwitt/Magnum Photos
مریلین مونرو

زنها واقعا گاهی خیال آدم را راحت می کنند. مثل یک یخ صورتی که آدم روی یک سیاه زخم با لجن سبز بگذارد. آب می شوند زجر می کشند. بهار را نمی آورند ولی آدم را به بهاری که هیچ وقت نمی آید امیدوار میکنند.

Labels:

 
کسانی هستند که دوست دارند فکر کنند دنیا یک سرزمین سبز است. که سوارهای آبی پوش و دختران سفید جامه توی آن پیتیکو می کنند. و به آدمهای مثل من می گویند اه اه حالم به هم خورد. چقد آدم بدبینی استی. روش خوبی برای زنده ماندن است. تا وقتی که یکی از آن سوارهای آبی پوش از کنارت رد نشده و لجن سبز را به هیکلت نپاشیده خوب است. بعدش دیگر آدم می تواند به رفتنش و به این فکرهای خنده دار ادامه بدهد ولی همه اش اشک توی چشمهایش بیخودی جمع می شود. باور کنید من هیچ وقت موقعی که حرفهایم راجع به دنیا و تیرگی درست در می آید خوشحال نمی شوم...
 
این کاملا منصفانه نیست ولی واقعیتی است ما مردها عمدتا با زنها راحتیم و آنها با ما مهربانند.
 
از کجا عقب می نشینی؟
ما هنوز هیچ قله ای را که
فتح نمی کردیم
من هنوز
با تو زیاد کار دارم
 
دو عدد عزیزی است
دو پستان داری
مادرم دو پستان دارد
و زنهای دیگر
و خیلی
زنهای دیگر
اشتباه نکن
یک خوب است
ولی دو
عدد بسیار عزیزی است
لطف کن
چند وقت دیگر هم
بگذار دو باشم
 
من اول می نویسم فکر میکنم و بعد درباره اینکه به چی فکر می کنم فکر میکنم این کار خیلی خنده داریست ولی اصلا به تخمم هم نیست که چه جور فکر می کنم چون احتمالا با مثانه و تخمم کلمه هایم را انتخاب می کنم...

 
برادرم را همیشه تحسین میکنم. می تواند دو ساعت ماهواره ببیند و حتی یک بار هم به کانال پورنو نرود. تلاش نا امیدش را برای بهتر بودن ارج می نهم ولی متاسفم که روزی شکست خواهد خورد. نظرم راجع به مردهایی که ازدواج می کنند هم همین است...
 
دنیا به سمت خوبی نمیرود این مطلب را وقتی فهمیدم خیلی سال از به دنیا آمدنم گذشته بود. من زیاد باهوش نبودم. فهمیدم بالاخره. ولی فکر می کنم اگر این مطالب را توی کتاب کلاس پنجم می نوشتند. کالملا درکش میکردم. اکثر ما مردها استعداد عجیبی برای پذیرش بدی داریم. آدم معمولا خودش را راحت تر درک میکند...
فکر میکنم این اسپانیایی هایی که الان توی تلویزیون دارند در شب وفات حرکات موزون می کنند بر دو دسته اند. آنهایی که می توانند به هیچ چیز جز بوی کفل دختری که باهاشان دارد میرقصد فکر نکنند و خوشحالند و آنهایی که غمگین اند...
 
و حد
روزهای بی
بدون
نیست
 
به دلیل اینکه با تمام همه دستها
یعنی
تمام هیچ کدام از انگشتهای من
ولی
دستهای تو
ولی
چشمهای تو
چیز دیگری است
 
همیشه وقتی آدمها درباره مرگ حرف میزنند وقتی که می گویند "نه اصلا مهم نیست همه میمیریم" یک ترسی پشت چشم همه اشان هست مثل ترسی که به آدم از دیدن یک رتیل توی شیشه بهش دست میدهد. آدم همش میترسد نکند یکی آزادش دارد توی اتاق میچرخد...
 
حرفهای من تمام شد
دستهای من هم
می توانیم بخوابیم حالا
اگر که بخواهی
 
حتی به بهانه اینکه
باز هم از بودنت ممنونم
اگر چه کوتاه است
و غمش طولانی است
 
فکر می کنم یک زن هر چقدر هم که آدم حسابی باشد اگر یک روز بیدار شود و ببیند که دو تا مرد لخت کنارش خوابیده اند جیغ می کشد و فرار می کند. ولی ما مردها اگر یک روز صبح بیدار شویم و ببینیم دو تا زن لخت کنارمان خوابیده اند حتی به خاطر زشتتر بودن در تلمبه زدن توی اولین نفرشان تردید نخواهیم کرد...
همین است که میگویم ما برنده میشویم نه به خاطر بهتر بودنمان به همین خاطر ساده که بیرحم تر هستیم کلا این را یکی که خیلی اهل دعوا بود به من گفت. توی دعوا آن کسی برنده نمیشود که قوی تر است آن کسی برنده می شود همیشه که آدم قسی و مزخرف تری است...
 
من به آنان گفتم
و از او پرسیدم
من از او پرسیدم
او تمام حرفهای دنیا را
در سینه اش
سینه هایش
پنهان داشت
 
سرمای در تو
راهی است به آتشی که در من
آتشی که در تو
آبی است
بر زمهریری که بر من
و باران تو
من را
و آرامش تو
از من
و تنهاییم را
حتی
در پای استوار تو
گردن خواهم زد
 
باد هی پرسید
و درخت جواب داد

 
جن بود و
جامه بود و
خنجر
تن بود و
تاوه بود و
مجمر
و خورشید
بی آن
و ماه
بی فر
باد میوزید
مردان که قرار بود بیایند
پیشتر
گذشته بودند
 
و گیسوان بگشود رو به شب و آتش از میان گیسوان گرفت آسمان را. پرسیدیم "چیست این آتش که در گیسوان تو افتاده؟" پاسخ داد "اگر علم الاشیا بدانستی. دانستی که این الکتریسیته ساکن است" و گفت "نیم عمر آن کس بر فنا که فیزیک نمیداند"
 
بیکارم ماهواره نگاه می کنم سرم درد میگیرد شام میخورم بدون ماهواره سرم خوب میشود باز ماهواره نگاه میکنم فکر می کنم اکثر کارهایی که می کنم همین شکلی است...
 
در فاصله
آفتاب و گلوله
گلی رویید
و در چکاچک شب با شمشیر
مردان بسیاری
فریاد کشیدند
شب فراتر از مردها و سایه ها
دور از روز و خورشید
سیگار پر دود خاموش میکشید
 
چند روز پیش یعنی چهارشنبه و پنج شنبه ای که آمد، رفته بودم اصفهان کارخانه. مسخره است خاطرات خیلی ها توی تابلوهای نقاشی است و کتاب و فیلم هایی که ساخته اند.
ولی من از ساختمان و آهن و سیم زیاد خاطره دارم که خیلیهایش توی همین کارخانه است. آدم خودش هم تعجب میکند که یک یاد داشتی که چند سال پیش گذاشته برای یکی یا سیمی که بسته و نوشته رویش H01+Z02 X1M432 چقدر ممکن است یک روز برایش مهم باشد. یاد بچه های قدیم افتادم آنها که توی هیکل این دیو پا به پا شدند تا بزرگ شد و حالا جزیی از همین دیوند. هیولایی که نفس می کشد آدمها را پیر می کند و خودش مدام جوانتر میشود. و یادگاریهای آدمها مختلف می ماند روی تنش. بدون هیچ توضیح اضافه ایی. یاد دستکشهای خودم افتادم که نمی دانم کجا گذاشتم؟ و احتمالا هنوز آنجاست. تن تانک 06 هنوز گرم بود. و تانک 03 هنوز هم به heater احتیاج داشت. پایین آنجا که آدمهای دیگر نمیبینند شریانهای ماشین هنوز وز وز میکرد و نور با سرعتی نه کمتر از همیشه از عصبهایش رد می شد. . من نزدیک ترین و مطمئن ترین به هیولا بودم...
آنجا هیولا مرا که جزیی از خودش بودم به خودش پذیرفته بود. ماشینها از لغزیدن با هم لذتی حیوانی میبردند. من اما با خاطره آدمهای رفته با فکر گریستنها و مرگها و روزهای پوسیده تنها بودم...

 
بر درختي كه
برگ بريخته
گريستن
ياوه است
جهان در منتهاي
نامرادي به
چرخش ادامه خواهد داد
برگهاي ديگر
و باز برگهاي ديگر
 
اكثر چيزها را آدم اگر دقيق نگاه كند بسيار ترسناك هستند...

 
از پريدن ميهراسم
از بر زمين و
نماندن بر
شنيدن از
و از
اينكه باز
آمدم
و تو
نيامده باشي
رفته باشي
مانده باشي
يا
 
از دو چيز ميترسم يكي حخوابيدن و ديگري بيدار شدن

غلامحسين ساعدي
 
در باديه بروي به صحراي عطشان بدانسان كه تا و طين از هم نتواني. بر سلاله كوه اتشي بيني از همان كه براهيم ديده بوده بر س درختي تو بر زني بيني به سورمه و وسمه آراسته در جامه اي سرد از آتشي كه بسوزاند نه. و بانگ آيد كه جامه بكن كه در حضور خداوند ژوشيده نتواني...
 
پر از تقلاي بيهوده
نا اميد از اينكه بيايد
ما به سرچشمه جهان برسيديم
تمام پرندگانش پريده بودند

 
بر تمام راه
مردان
افتاده
توی گردابهای سیاه
کوچک
دور می زنند
ظریفی
از بزرگهای
تمیز
دارد در دوردست ها
با تار کوچکش نی انبان اسکاتلندی
ساز خیلی خوبی ست
 
به بهانه اینکه
یا برای اینکه
ما
رفتیم
به آخرش
تهش
و در نهایت
آن ته ها
چیزی
به جز
و جزو
هیچ حرف تازه ای نبود
 
بچه ها حیوانکی هستند. هر چه میشود بگذارید آنها که می توانند رازهای جهان را دیرتر بفهمند. بچه ها گناه دارند. یعنی گناهی در بدبختی ما ندارند. پدرهای ما مسئول شوم بختی ما هستند.
 
مرا چرا گریه می اندازی اول نامروت؟
مگر من نگفته بودم
به مین که میرسیدم نیا نیا؟
پس آمدی چرا دیوانه؟
چرا آمدی؟
چرا؟
بچه ها خوبند؟
آقای قشقایی؟
مادر و زن و عمه ها و عذرا
لیلا خوب است؟
قیافه آقا قشنگ بود؟

اینجا هم
گشت خاکریز
اینجا هم
بوم
اینجا هم
اشک
اینجا هم
شوم
اینجا هم
سلیطه ها بازی
گریه می کنی حالا؟
گریه ام می اندازی؟

ولش کن
بیا سرت را بگذار روی قلبم
بچه هایم امشب بهانه بابا
قلب من دارد میلرزد
می بینی؟
ما هنوز هم
کاملا هم
شاید هم
درست هنوز نمیدانم...
 
صدای اول
صدای افتادن ماه توی چاله بود
صدای دوم
صدای برخاستن خاکستر
صدای سوم
یک چاله بود که فریاد میکشید
صدای آخر
زنی بود که با دستهای مشت
از چشمهای مست
رو به سوی دریا
فریاد میکشید

مردها
توی چاله های راه دریا
مرده بودند

 
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

منوچهر آتشی
 
کلمه ها
دوستهای دختر من اند
تنشان سفید است
هیچ جایشان بوی بد نخواهد داد
کلمه هایم مال هر کسی که بخواهد بردارد
هر کسی که خواست از هر جایی
کلمه ها مثل زنها حق دارند آدمها را انتخاب کنند
ولی می دانم
آنها مهربانند
مثل زنها میمانند
هیچ کدام از این همه کلمه
با هیچ کس دیگری
مثل من نخواهد بود
هر کدام را که خواستید بردارید
من به کلمها های خودم اعتماد دارم
 
می دانم که شاعری متوسط هستم
سگی میان آشغال های مردم
جوجه ای میان فضله های مرغ ها

ولی اگر مُردم برای من هم
شعرهای گریه دار بگویید
روی قبر من هم
گل بنفش بگذارید
کمی برای من هم
سکوت بنمایید
عکسم را ولی
روی قبر نگذارید
جنازه ام هم
تحمل خودم برایش سخت است
 
او تمامی سخن نیست
مردی است کوچک
دستهایی باریک
و چشمانی
بی مرگ
او شهروند تمام شهرهای سرزمین من است
پای بر هر جا که بگذارد
باران نخواهد شد
باد نخواهد بارید
تنها دلهایی
به اینکه پاکی هنوز هم
گرم خواهد گشت
 
در کویری بودیم که مردم آنرا فطرت گویند. بر دامنه کوهی و او به استواری پای می سپرد رو در من کرد رو در من شد. پرسید " آنکه بداند نیز؟" گفتم "آنانکه بدانند پرندگانند" افسرد گفت "آنکه بداند دیگر توان رفتنش نخواهد بود. زها به پروانگان که نادانند"

 
گفتم اگر بخواهیم عدالت را رعایت کنیم بهتر است به خاطر اینکه ما مردها در این چند هزار ساله اخیر اختیار دنیا دستمان بوده و آن را به گند کشیده ایم یک چند وقتی منظورم چند هزار سالی اجازه بدهیم دنیا به دست زنها بیافتد بعد از آن دنیا را با هم نصف کنیم...
 
همیشه به آدمهایی که به میان پای مردم بیشتر از فکر میان سرشان توجه میکنند احترام میگذارم...
 
میدانی سنجاقک آدم به آسمان که نگاه می کند گریه اش میگیرد. نه به خاطر اینکه نمیتواند پرواز کند یا نه به خاطر آنها که پرواز می کرده اند و حالا بر زمینند به خاطر اینکه آسمان خیلی بزرگ است. پدر بزرگم می گفت قدیمها که اگر آدم به هر چیز بزرگی که خوب نگاه کند گریه اش می گیرد. من یک چیز تازه یاد گرفته ام. آدم به هر چیزی که خوب نگاه کند اشک توی چشمش جمع میشود. آدم نباید خیال کند که گنجشک کوچکی که سر شاخه دم مرداب می نشیند حرفی برای گفتن ندارد و جز همان سینه کوچکی که زیر پرها چیزی ندارد پنهان کند. کافی است آدم به چشمهای هر کسی خیره شود تا گریه اش بگیرد.
 
شاعر بودن خوب هم نیست این وقتها بعضی ها هم میگویند همینجاهایش خوب است چه می داند آدم! به هر حالش آتشی هم مرد همه میمیرند حالا چه دارد میرود هر جایی یا پوک شده به این فکر می کند که فردا چند نفر میسپارند به خاکش و کی ها آیا فاتحه میخوانند کدام شعرش را کی سر کدام بالینی آدم که شاعر باشد مثل بابایی است که مردن عذابش میدهد هزار بچه دارد انگار قد و نیمقد که دور تابوتش ورجه می کنند. کلمه ها بچه های آدم می شوند آن موقع. دل همه یک دقیقه برای آتشی بسوزد او هم شاعر بود نگهبان بچه هایش باشیم...

 
خستگی


© Susan Meiselas / Carnival Strippers/ Magnum Photos

Labels:

 
سرا پرده ای
که جهان
و صورتگری که
غایب
انارهای دانه دانه روی میز
و من
که مثل مگس
روی شاهدانه می نشینم
 
پر از پروانه
سرشار از مروارید
من به چشمهای تو
نگاه میکردم
زیبا بود
 
فکر می کنم آدم اگر وقتی دارد توی یک گرداب چرخ میخورد نباید چشمش را ببندد چون باعث می شود حالش به هم بخورد و بالا بیاورد. مثل من که توی این وبلاگ بالا می آورم هر روز...
هیچ کس ولی نمی فهمد...
 
اینکه به زنی که ازدواج کرده می گویند Mrs. و به زن ازدواج نکرده می گویند Ms. یک تجانس پنهان گرافیکی دارد...
 
ایکاروس
عاشق آب است
بوی موم و پر می دهد پاهایش
و تلفظ یک کلمه در جا
پ
و حرفهای تکراری
اگر هوا ابری هم بود
خودش را باز
توی آب می انداخت
 
بیا کلمه ببازیم
دنیا کوتاه است
دستها کوتاه است
و به حلقه ها نخواهد رسید
حلقه را پایین بیاورید
دستها بالا
کسی به خودکار دیگری شلیک خواهد کرد
آقا من
ببین آقا من
گوش کن آقا من
گلوله خوردم
آخ
کسی برای من
نوشدارو بیاورد
هر چند که مرده ام حالا

 
براتیگان یک داستانی دارد که در آن مردی لوله کشیهای خانه اش را با شعر عوض میکند. در وان توی شکسپیر میخوابد یا با هیوز برای خودش آب می ریزد. فکر میکنم این بلایی است که سر من هم آمده. همه چیزهای توی سرم به کلمه تبدیل شده اند. مادرم پدرم برادرهایم موسیقی های مختلف قوری شجریان. من دارم توی کلمه های خودم غرق می شوم یعنی شده ام
 
باور نمی کنی؟
یعنی من؟
نکند فکر میکنی؟
نمی دانم احتمالا حق با توست
 
تلخ بودن یکجور بودن است
تنها بودن هم یکجور بودن است
غمگین بودن هم یکجور بودن است
ولی تلخ غمگین تنها بودن یکجور بودن نیست
یکجور نبودن است
 
این خیلی مسخره است که آدم را مجبور می کنند و بعد به خاطر همان دروغها دل شکسته می شوند...
زنها را زیاد نمی فهمم ولی دوستشان دارم این دست خودم نیست.
 
چی دارم ؟
جز دستای خالیمو
چشای وحشتزده
حرفای لاطائل متقن
 
"ساحل؟ میدانی ساحل کجاست؟" از مردی پرسیدم که بر آب از کنار قایق من می گذشت خندید گفت "دریا؟ میدانی دریا کجاست؟"
 
به حرفهای من نگاه نکن
من دارم از دورهای خودم حرف میزنم
نصف مرده هایش را هنوز هم ندیده ای
و وقتی که از کویر بگویم فقط است که باران میبارد
به دستهای من گوش کن
کشیده های لاغرو خسته
که با تو از آن میگویند که میخواهی
 
ما
زبان بسته بودیم
و باد همش
توی گوشهای ما بود
و ما از ترس سوسکهای پرنده
ما
زبان بسته بودیم
 
یک گل سرخ
برای امیلیای خسته از طوفان
یک برگ سبز هدیه به پاییزی
که روی زمین افتاده
یک شمع نصفهء روشن
میان پای زنی که بسته
بسیار درد می آید
ما بی چرا زندگانیم
آنها هم چرایش را نمیدانند
 
دارم بلند می شوم
بیشتر از شماها
و بیشتر خیلی
از آنچه بودم
دارم بوی بد میگیرم
مهم نیست
فاسد میشوم
اهمیت ندارد
تلخ میشوم
چه فایده؟
بی سواد میشوم
احمق
رذل
بی ناموس
و پتیاره
دارم به معراج می رسم
خدایم دیر آمده
قرار است بیاید
یک دخترک لاغر این را گفت
پای درختی به این درازی
و یک غول سبز
خودش را به برگ بالایی
دار می زده بودند
از کلاغها حمایت کنید
از غورباقه ها هم
و از چیزهای دیگری که رنگ بهتری دارند

 
همهء
همهء
و در سر این که
این چیز چیست که
همش؟
و هیچ اتفاق دیگری نمی افتد
تنها خود آدم
و ما و آن چیز یکدفعه
به یک هیچ محکم پایان می یابیم
 
کلمه ها
در من
متراکم شده اند
پاییز هم که آمد
زمان ریختن برگها نزدیک است
چند برگ خشک ترد را
برای من نگه دارید
عمیقا به خوابیدن محتاجم
 
فروغ برادرم

برادر من سربازی است
که از سرباز های دیگر بی نیاز است
بی تفنگ می رود جبهه
بی چکمه می رود روی مین
و بی هدف شعار میدهد
و برای تک تک کنسروهای لوبیا هدف دارد
و شعرهای من هم
برای او تکراری است
برادر من از نسل بیت بی نیاز است
از درس قرآن بی نیاز است
از حرفهای سالینجر بی نیاز است
و از شعرهای من
او به منتهای تهش صعود کرده است
او نمیتواند بالاتر باشد
برای او حتی پایین رفتن هم ممکن نیست
او در میانه سربازهای نیازمند گیر کرده است
و شاعرانی که به خوانده شدن
و زنانی که به فهمیده شدن
و افسرانی که به ستایش شدن
محتاج اند
برادر من
مثل یک خرگوش در میان خارهای جهان گیر کرده است
 
درخشانتر از
و پاکتر از
اشک زنها چیزی ندیده ام
بوی دستهای آدم را
عوض میکند
حتی اگر که معمولا
واقعی نباشد
 
و دستهایش را گشود و ما از میان دستانش جهان دیدیم و مردمان به آنگونگی که همیشه. گفتیم یا شیخ سیرت آنان به ما بیاموز. گفت صورت آدمیان تمامی سیرت آدمیان است. به صورت بنگر که تمام حقیقت در اوست.
 
سحرگهان
تلالو نگاه تو
مرا به هیچ میبرد
و من ز هیچ زاده میشوم
بزرگ می شوم
عظیم می شوم
تا غروب
و در غروب
به پچ پچ کلام تو
در خودم
به خواب میروم

 
خورشید وقت غروب از تمام مردمی که نگاهش می کنند غمگین تر است. احتمالا مردن برای آدمهای بزرگ خیلی بیشتر درد دارد...
 
تنهایی
سرنوشتم
روی سنگ قبرم
نوشتم
هر که خوانده بود
هم
او نیز
 
و او چشمان اشک بار بر آسمان دوخت
گفتیم "شیخ ما را از این هلاک رهایی است؟"
و او چشمان اشک بار بر آسمان دوخت
گفتیم "تو راست آیا؟"
و او چشمان اشک بار بر آسمان دوخت
گفت "هلاکت را فراموش باید کرد و بر هلاکت عادت بیش از این ناتوانیم"
و چشمان اشک بار بر آسمان دوخت
 
جهان دلگیر است
آرامش امکان ندارد
ما سنجابهای کوچک قفسیم
هر چه می دویم هم
همانجا که بوده ایم
می مانیم
 
جهان بی نهایت سرد است
دستهای طفلهای مردم یخ زد
ژاندارک را بسوزانید

 
صبا تو نکهتی از یار مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
 
سحر ها به
و شبها به
و ظهرها هم به
و تلخی روزها هم به
و گریه ها برای من می مانند
 
ژاندارک را بسوزانید
 
بلایای طبیعی چیزهای مهملی هستند به آنها عادت باید کرد...
 
پیش از پستان چپ تو
من عاشق پنجول یک گربه بودم
پیش از آن
گلبرگی نارنجی
و هزار پایی آبی رنگ
قبل از آن دو چرخه را دوست می داشتم
و دستهای لخت مادرم را
بعد از تو تنها عاشق
ستاره ها خواهم شد
 
پنج شنبهء ناقابل بود
یاد تو آمد
و مثل پروانه
روی خاطرات آشفته می نشست
و باز
پنج شنبه بود
به یاد پنج عصر های لورکا
دستمال کوچک آبی
یادگار پیراهنت
باز بود
و پنج شنبه بود باز
رد پای خاکستر تو
روی آسفالت را
گنجشکها می نشستند
پنج شنبهء ناقابل بود
روز قبل از جمعهء ناچیز
و شنبهء تنها
منظورم پریروز است

 
آدمها دو نوعند آنها که بعد از هر اتفاقی از خودشان میپرسند چرا و آدمهایی که بیشتر زنده می مانند...
 
به پستان تو محتاجم
میدانم اینجا نمیشود
نیروی انتظامی هست
لااقل
دستهایت را بده دوباره ببینم
 
کس شعر نوشتن انقدرها هم که فکر میکنید آسان نیست باور ندارید اگر بروید یک وبلاگ بزنید ببینید که این کار هم درد دارد...
 
مردن مثل این می ماند که میان یک سریال خیلی بلند یکدفعه بنویسند ادامه تا چند لحظه دیگر و همان چند لحظه استراحتی را هم که به آدم قول داده اند از آدم دریغ کنند...

 
مصرف الکل بالاست
مصرف ماهواره بالاست
مصرف دوست دختر بالاست
جهان سخت است
ما به آرامش احتیاج داریم
 
به تکرار غم شهرام (+)

گلوله با من مهربان است
در چهارراه
و در
پیرهن ِ خانه چار ِ عروسی
کلبه ام اینجاست
از قرمز تا مثلث
تا هنگام
وقتی که من مسلسل بودم تو؟
وقتی که مهدی چهار میخ؟
وقتی که دادا زیارت؟
من یک تفنگ داشتم
سارا گلوله ای خورد
بوی گل میداد
از میان پاهایش
حالا تو دوست دختر داری؟
سارا رفته
به انتظارت ایستاده ام اینجا
مبادا که مشروب خورده باشی
 
جادوگر بازی موسا
و لبخند ملیح فرعون
و اژدهای کوچک
[صدای خنده حضار]
 
پلشتی پلاستیک
سکوت یک ستاره در
و هق هق پرنده ها
به وقت ماه در
کسوف رفته است
جهان پر از ستاره نیست
 
حکایتی برای بعد
شکایتی از اینکه تو
که ما
همان که
گفته اند
گفته ایم
نبوده ایم و
بعد
همین که ما
به جز صدای
باد توی دشت
یا
صدای دشت
توی باد یا
همین و آن
نبوده ایم
کمی از این
کمی از آن

 
بزرگترین درسی که فیلمهای سکسی به آدم می دهد این است که یک مرد برای یک زن خیلی خیلی کم است.
 
آدمها برابر نیستند احمق است اگر کسی فکر می کند که با من مساوی است...
 
قابیل و موسی همکار بوده اند اختمالا کسی زیر آب قابیل را زده وگرنه کشتن یک نفر که گناه بزرگی نیست...

 
اگر تمام روزهای پیش تو
تمام روزهای پس
تمام time های g و V و روزها بدون کس
اگر که بعد T، تو بعد کی
و بعد من
بعد بعد روزهای رفتنا
و روز بعد زندگی و سعد من
اگر که روز بعد روزهای در قفس بیام
پس
آمدی؟
نیامدی؟
ببین...
همین تمام پس
 
باران می آید
باران می بارد
باران
می آید
می بارد
و فکر این همه
وصدای این که
و اشکهای بعدش
باران می آید
باران می بارد
باران می ماند
 
آسان شد
دیگر آسان است
می آیم
گیسوان آشفته ات را دوباره آب می زنم
خاکت را میگیرم
گلدان را
می گذارم آن بالا
دستهایم را
می گذارم
توی دستهای قبرت
آسان شد
پاییز است
دیگر آسان باران می بارد
 
هوای تازه در
هوای تازه ات
نفس
براین
سر و سرای تازه بر
در این قفس نه کز منو
نه کز صدای پای تازه
بر صدای تازه ات
بیا بیا
 
برای باران متاسفم
سخت است آدم به این پاکی باشد

 
بیچاره


ANTOINE D'AGATA

ما مردها بیچاره ایم شما زنها هم می دانم ولی ما تقصیرکار هم هستیم. ما را ببخشید نمیشود نمیتوانیم. ما برای خوب بودن نیامده ایم. رسالت ما خیانت و نابودی و درد و مرگ است...

Labels:

 
یک روزی یادم می آید توی کلاس، ما نیمچه مهندسهای خواب آلود، داشتیم فیزیک می خواندیم سالهای آخر بود همه فکر ساختن یک چیزی بودند اسبابهای بازی بچگانه، یک آدم، یک ربات، یک کارخانه، یک ماشین، یک اسیلوسکوپ. و معلم داشت با حرارت انتگرال حل میکرد.
وقتی که آدم برق خوانده باشد دیگر انتگرال نه چیز ترسنکی است و نه مساله جالبی، یک چیزی است جزو زندگی، مثل بلند شدن، ریدن، یا غذا خوردن. عادی است. همیشه همه چیز با هم ساده میشود. چیزهای بی اهمیت ساده میشوند. کمی بهتر ها تقریب گرفته می شوند و بزرگترها میمانند و از آن به بعد به خاطر سپرده میشوند به خاطر اسباب بازیها.
یادم می آید که دو تا دلتا توی اعصابم بودند. نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر آن حرص عجیب مهندسها. حسرتی که می گوید مدام، دیوانه! تو باهوشتری، تو باید فیزیکدان میشدی. فیلسوفی شاعری چیزی حالا آمدی و داری مشق مینویسی ابله نشان بده نشان بده که آدم بهتری هستی. همیشه این حرفهاست که مثل شلاق کارمینا روی دوش ما میخورد و ما را به تلاش بیهوده و بیشتر وا می دارد.
به هر حال آن ته تخته دو تا دلتای عجیب بودند که در برابر هر حیله ای مقاومت میکردند و هیچ کدامشان ساده نمیشد. یکی دقت اندازه گیری سرعت بود. یکی دقت اندازه گیری مکان. و من مدام به تلاش ناامیدانه مهندس معلم برای ساده کردن چیزی که هرگز ساده نمیشد نگاه میکردم. به چیزی که بشر از ما مهندسها انتظار دارد. و در آخر کار آن دو تا دلتای لعنتی ماندند و کلاس آدمهای خواب آلود، دوتا دلتایی که این حرف لعنتی را تکرار میکردند "جهان بسیار بسیار دشوار است" هرگز نمیتوانید ساده اش کنید. پس تلخی را و سیاهی را و مرگ را و بدی را همه را بپذیرید. جهان تغییر نخواهد کرد. معلم گیج شد گچش را انداخت و ما را نگاه کرد درد عمیقی است که بدانی تنها هستی. گفت "فهمیدید من چی گفتم؟" نمیدانم چرا این را گفتم که "گفتید حرفهای این بیست ساله چرت بود ما نمیتوانیم دنیا را تغییر بدهیم" همه خندیدند. قبلا هم گفته بودند که همیشه بعد از هایزنبرگ کلاس را تعطیل میکند یارو ول کرد رفت. بعدا ها با من مهربان شده بود...
امروز یکی به من میگفت اینکه هیچ چیز قطعی نیست دلیلی برای این است که حرفهای من درباره دنیا قطعی نیست هیچ چیز نمیتواند آنقدر که من میگویم وحشتناک باشد. فکر میکنم وحشتناک ترین قسمت جهان بی اندازه کوچک بودن ماست. و اینکه نمیتوان آنرا تغییر داد. فکر میکنم هایزنبرگ به کنه چیزی پی برده که فهمیدنش نابودی است. حقیقت خیلی تلخ است حقیقت بزرگ خیلی تلخ تر. ما فقط میتوانیم بدانیم که نمیشود دانست ما چاره ای جز پیوستن و گریستن به تاریکی نداریم. و این پایان ما نخواهد بود.
 
سلام
من
ببین
همین
تمام
من
 
دامان طبیعت کثیف شد
آبروی مهدی رفت
چادر خدا افتاده
مسلمان عالم قیام کن

 
باران داره می آیه نادیا خانوم

می نمیتونیم مون
مردیمونیم هر حالی
مردین بود
سختو بختونه ایجو
چه
جو شد مردین؟
سبز می شنیدینیمونان کا
سبزین سبازی پری
سبزین
سبزین
سبزین
هوازین پری
باریدیمونان کا
سر
خوردیمونان کا
ریخ
تیندیمونان کا
جنازه
ندین
دین مونان کا
برهنه مون
دینمونان کا
ما
ما رو دین گوم
شومان کن عفیفه بوندین
ما رو سین سون
شومان که
نا مین ضعیفه بوندین
ما تری مون به مون پا بر بسه
درد سینه مون هی به پای پا بر بسه
بخونین شون
ما خونیمشون
ای اولای ول
نادیان خانوم
ای اولای ول
نادیان خانوم
پری پر نینه
پریمون غمگینه
پریامه
پریامه
مینه سینه
شومانین
کی
خونین
ما که خونین بخونیم
نادیان خانوم
شوکا خونین نادیان خانوم
هی
 
حافظ از نگاهی دوست داشتنی تر (+)
 
کلمه ها زنند.کلمه ها بو دارند. لب دارند. پستان دارند. می شود با هر کدامشان که خواستی نشست. حرف زد یک ساعتی. کلمه مهم است. خوب است آدم گاهی با کلمه ها بخوابد. با یک شمع کوچک روشن و بعد یک مدت، خسته بلند شود و از بالا به هیکلی خوابیده نگاه کند. به توده سفید آرام، به آنچه بیخیال شاعرها و بقال ها و صالحی ها و بامدادها و حتی علی های عبدالرضایی زیر نور شمع روشن خوابیده.
 
به نظر من نوآم چامسکی خیلی خر است ولی از آن خر های سفید خوشگل که آدم از آنها خوشش می آید. امیدوار بودن آدم را زیبا میکند.
 
پاک بازان
خاک بازان اند
 
و جهان سرد شد و او دشت را، چون شولایی بر خود پیچید
و مردانی را بدیدیم از او بالا می رفتند بر خیال اینکه کوهی است
و گفت آتش بیاورید ای هزار عصا
و ما هزارتن بر عصای خویش از آسمان آتش آوردیم
دست بر آتش زد گفت
"سرد است"
دست بر سینه زد آتشی سرخ مرا داد گفت
"از این آتش کمی به خورشید ده زمهریر گشته"
و باز دشت را چون شولایی بر خود پیچید
 
"به سادگی می توان" هر کس این را به شما گفت به او بخندید مهم نیست کی باشد و درباره چی گفته باشد. کارها هیچوقت به سادگی اتفاق نمی افتند مگر اینکه قرار باشد اتفاق بیافتند و در آن صورت توانستن ها در آن تاثیری ندارد.

 
-چه خو بری؟
-به طرفِ طوفِ زمان حتی، حنظل. تَقیَتی که به ما بعد رفتن شکایت کنم لطفا

"متن پیاده شده دیالوگ میان یک شیطان بستنی فروش و یک گناهکار تشنه در جهنم"
 
پنهان میشوم
در لای موهای تو
در شکاف پستانت
در زیر پلک چشمهات
و در آرامش مادرانه ای
که دستهایت
دور از دسترس بقیه آدمها

تا زمان چهل سالگی که
خودم را به مرگ تحویل خواهم داد
سربلند
بدون اشکی در چشمی
و چشم در نگاه مردم
متعجب
از لای سینه های تو بیرون می آیم
دست میکشم
به مرگ می گویم
بیا برویم برادر
حوصله ام سر رفته
 
قطره قطره باریدم فروردین
شادمانه تابیدم مرداد
خشکیده فروریختم آبان
برف روی جناره ام باریده
سردم
تنهام
سال بعد سبز تر
نخواهم بود
 
صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر

فرياد بی آوا - شعری از ناديا انجمن
در اثر "لت و کوب" شوهرش کشته شد
 
من سکوت نمی کنم
باشد؟
قبول؟
سکوت اگر بکنم
اینهمه توفانی که
در من
آشوب میکند
درد میگیرد سینه ام
و حرفهای نیامده توی سرم شلوغ
ببین
کلام
لام
میم
سین
حرف حرف
حرف حرف
و آخرش همین
می بینی؟
حرفها آرام می کنند مرا
و زمزمه ها
مرا
یاد مادرم می اندازند
غین
عین
لام
الف
میم
ما
و آنچه ما و بین
ببین
به همین آسانی

 
به چشمهايت قسم
كه چشمه هاي دانايي
از جايي سرچشمه ميگيرند
كه باران نا اميدي بر آن باريده باشد
 
مي بوسمت
روي هر جا كه بخواهي
و آنجا كه من ميخواهم
و فكر ميكنم
رويت نميشود كه بخواهي
وقيحانه
كمروييت را ميبوسم
 
اينجا نوشته بود
كه به ضرب اما
زده اند بر شايد هاي ما
كه حتاي ما را
به احتمال مفرط نزديك كرده است
 
گاهي آدم به هوس زندگي مسالمت آميز با كسي مسالمت زندگي آميز مي كند...
 
الا تو كه
كدام تو؟
به سرسري
سري به ما بزن
تمام كرده ام
تمام باز
هم تو بهتري
كه
ميروي

 
درخت به دیوار تکیه داد
سیگار می کشید
و قفل در ها را در شب نگاه میکرد
دزدها برادرند
پایتان را روی دستهای من بگذارید
صبر کنید
دزدهای ناموس اولویت دارند
قفلها دشمنند
سنگها رقیب اند
کوهها پدر ناتنی هستند
پدر دزدهای ناموس
حمله کنید
چشم تا به هم بگذاریم
شب تمام شده
پاسبانها دوباره می آیند
 
آدم به رنگ سیاه که در بیاید جای دست و ماتیک هیچ کس روی تنش نمیماند. سیاهی خوب است. سیاهی تنهاست. تمام چیزهایی که به تنهایی مربوطند خوب هستند...

 
قهرمان تمام
شد
ولی دیوها ادامه دارند
اسب نداریم
کوچه ها تنها هستند
مستها دست شان نمیرسد به ساقی
ساقی مرد چاقی است سیگاری
گاریها مکان شده اند
مکانها و زمانها قاطی است
مادر سگ
شریف است
شریف سگ را میگویند
بازار کوفه تاریک است
مسلم خسته
هاشم تنها
اکبر زندانی...

برای بچه های مسلم غمگینم
برای جنازه حسین
این عادلانه نیست
اصلا این عادلانه نیست
 
اگه که باز
Hand of me
باشه
off you

نیست
دونی چنه؟
میشم

least
دونی چنه؟
میشم

خسته
میشم
of my life

Keep me connected PLZ!

 
گفت برای همیشه باد خواهئ آمد
گفت ما را خواهد برد
مثل خاش که تو بیابان
ما میرویم
و
هیچ جزیره ای
نخواهد بود
گفت
مردن توی دریا گناه بزرگی است
گفت امکان تخفیف نداریم
گفت مرده ها زیاد شده
وقت حرف زدن با همه را ندارم
گفت یک گهی خورده ام خودم ماندم توش
آنقدرها که میگفتند بزرگ نبود
دلش میگرفت
کمی غمگین
حرف زد
بعد رفت
 
مشاجره از نوع اسکارلاتی

وقتی زن هفت تیر خالی رو تحویل پلیس میداد گفت "زندگی کردن توی آپارتمان تک خوابه در سن هوزه با مردی که دارد ویلون زدن یاد میگیرد خیلی سخته"

ریچارد براتیگان
ترجمه علیرضا طاهری
 
خلق را اشاره کرد گفت : "چند از اینان بدانند؟" پاسخ دادم "هیچ" گفت "تو خود دانی؟" گفتم "نی" گفت "خواهی که بدانی؟" گفتم "آری" گریست گفت کاش دانش چون باری بود از هلاهل به تو وا گذاشتمی و رفتمی. چون خورشید است چون حجاب از تو کنیز بردارم سوزندگیش در من کم نخواهد شد. بسیار میگریست...
 
بچه ها را که میبینم و شوقشان را به زندگی و میلشان به بیشتر و بزرگتر بودن. خودم هم به این نتیجه می رسم که با بچه ها که به زندگی امیدوارند و بوی خوب میدهند حتی اگر پسر باشند نباید درباره واقعیت هستی صحبت کرد. کاری است که شده و آنها هم یک زمانی نه خیلی دور با حقیقت آشنا میشوند...
 
گاهی آدم یادش می افتد. وبعد یادش می افتد که هرگز نبوده. و بعد یادش می افتد که خودش مجبور است همیشه بماند...
 
صبر کن
صبور باش
همه این را میگویند
و هیچ کسی نمیگوید تا کی
 
برای بهتر شدن
دیر شد
برای پیر شدن
زود است
سیگار هم نمیشود دیگر
و گرم میشود
کله آدمها
بیکار هم نمیشود دیگر
 
هیچ چیز برای هیچ کس مهم نیست و هیچ کس چیز مهمی نیست این کاملا عادلانه است...
 
میخواستم بنویسم تولدت مبارک DC شد فکر کنم شانس آوردی که حرفهای قبلیم پاییزت را خراب نکرد ماه خوبی برای دنیا آمدن است. لااقل از بهمن خیلی بهتر است...
 
یکی گفت
یکی بود
یکی نبود
یکی گفت
کی ؟
یکی گفت
اونکه بود؟
یا نبود؟
یکی گفتت
ولش
گف
ولش
به تخمم کی
به تخمم کی
که بود
نبود
 
یکی نوشته بود که یا آدم باید بفهمه و بپذیره یا اینکه بترسه و بمیره. فک کنم منطقیه یعنی واقعا کسی هست که قول بده به آدم که اگه بترسه میتونه مردنو تضمین کنه؟

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM