به سنجاقکی میگفتم دیروز که تغییر کرده ام دور شده ام از اینکه و اینکه قورباغه بودن را قبول کرده ام کم کم. ترسیده بود میپرسید سنجاقک آخرش یک جایی پر میریزد مثل ایکارو و می افتد و جنازه اش را هم، ولی قورباغه چه میشود؟ فکر میکنم کم کم دارم پدربزرگم را میفهمم وقتی میمرد گفتم نامردی است همینطور گفتم نامردی است گفتم ما قورباغه ها گناه داریم ما هیچ چیز دنیا را نمیبینیم نمیشود عاشق بشویم نمیشود پرواز کنیم نمیتوانیم قهرمان بشویم حتی توی کافه شوکا هم که همه آدمهای کج و کوله و زشت را راه میدهند ما را تحویل نمیگیرند ما نه باد میخورد توی صورتمان و فقط پیر میشویم و بچه هم دار نمیشویم بسکه دلمان برایشان میسوزد گفتم ما آخرش چرا باید مثل الباقی؟ پدربزرگ چرت گفت یعنی آنموقع فکر کردم که چرت گفته گفت بابای من مرداب است میروم پیش بابایم و جدا هم رفت توی مرداب و هر چه صبر کردم نیامد بالا جنازه اش که بغل بگیرم پریدم آن تو آن ته نبود فکر کردم مرغی چیزی آمده جنازه را گرفته برده. ولی حالا که بابا بزرگ را یعنی مرداب را نگاه میکنم و توی بابا بزرگ یعنی مرداب شیرجه میزنم و بابا بزرگ را نگاه میکنم که مثل مرداب یک جا ایستاده و آنقدر خنک است آنقدر خالی است که مغزش دیگر داغ نمیشود و تنهاست ولی با تنهایی خودش حال میکند فکر میکنم ما قورباغه ها هم توی همین چیزهایی که مینویسیم مرداب میشویم آخرش پرواز همه سنجاقکها را مینویسیم که بال هم که نداشته باشند پرواز کنند. سرنوشت خوبی نیست ولی به هر حال یک جور است فعلا اینور را نگاه کن سنجاقک رد آفتاب غروب توی صورتت زیبا میشود هز کجا که باشی...
[+] --------------------------------- 
[0]