پلاک یک
چند سالگیست که آدم می فهمد که خاطراتش شبیه دیگران نیست؟ مثلا یک وقتی که آدم خاطره تعریف می کند و هیچ کس نمی خندد یا وقتی که بقیه خاطره تعریف می کنند و آدم نمی خند؟. کی می رسد که آدم میفهمد تنهاست؟ حتی از برادرش حتی از شهرام حتی از کلمه هایی که توی شعرهایش می آید. چه وقتی است که آدم احساس میکند این همه حرف که میزند هیچ کس نمیگیرد و برای هیچ کس مهم نیست؟ کی میشود که آدم درک می کند که بی نهایت تنهاست. چه وقتی است که آدم عمیقا می فهمد میلیارد یعنی چه ترابایت کجای عالم است. چه وقتی است که آدم سعی می کند بفهمد روی سرور GOOGLE چند کلمه حرف هست و به طور متوسط سینه های یک زن را را چند نفر می بینند؟ چرا آدم این سئوال ها را از خودش میپرسد؟ چه میشود که آدمها این سئوالها را از خودشان نمیپرسند؟ چرا این همه آدم باهوش تر، باسوادتر، خوشگل تر هستند و هیچ کدامشان نمیپرسد از خودش چرا؟ چرا معلم های دینی فقط مرا از کلاس بیرون می انداختند من واقعا دوست داشتم خدا را. خدا خیلی بزرگ بود. خیلی نرم بود. دستهایش گرم نبود سرد بود روی سر آدم که می آمد درد های آدم بهتر میشد. به همین سادگی خدا رفت و دختر همسایه رفت که موی بور داشت و بوی صابون می داد و به همان سادگی بی همتا رفت که من برایش مقیاس نبودم و پیمان رفت و به همین سادگی همه چیزهای خوب دنیا رفتند. و نکبت ماند و سیاهی ماند. کتابهای صادق ماند. نقشهای لوکا و عکسهای آنتوان. من ماندم بین آدمهایی که نمیفهمم. و نمیفهمند. بین دو دریا که هر دو را گریستم. دریایی که بین من و دیگران و دریایی که بین دیگران تا من بود. و دستهایم و پاهایم و همه جایم شروع کرد به سست شدن و مثل فایلهایی که Download میکردم. یک عدد شروع کرد به بزرگ شدن بدون اینکه بداند آدم که آخرش کجاست با اینکه می دانم بزرگ نیست خیلی. و آرزوهای کوچک شروع شد آرزوی خانه داشتن آرزوی دویدن آرزوی پستان زنها. و می دانم که این آرزوهای کوچک، مرا هی بیشتر توی خودم میبرد و از مردم دیگر که همین آرزوها را دارند دورتر میکند. تنهایی خوب است. تنهایی همه دنیاست...
[+] --------------------------------- 
[0]