زانوهایش را باز گذاشت از هم و یکجور تحقیر آمیزی من را نگاه کرد. نه مثل الباقی زنها که اینجور موقع ها به آدم نگاه نمی کنند. فکر میکردم حالا می آید لباسش را می اندازد روی دراور یا روی صورتم دست میکشد که یادش برود که پایینش برهنه است ولی یک راست آمد و دامنش را انداخت روی تخت و با همان پایین برهنه خوابید. صبح فردایش انقدر توی اتاق نفس نفس زده بود که تمام صورتم بخار گرفت هیچ جا را نمیدیدم.
[+] --------------------------------- 
[0]