دیگر نمینویسم نه
دیگر نمینویسم
چشمهایم کافی است
دستهای دیوانه ام
چشمهایم نیمه خمار قی کرده
و پاهایی که مرا به هیچ جا نخواهد برد
دیگر نمینویسم
این کلمات را
از روی پیرهن بتکان
هیچ قشنگ تر نمیشوی
منجوق نیستند
داغند
و دق میکند آدم
زیاد نگاهشان که میکند
دیگر نمینویسم نه
همینقدر که نوشتم کافی است
باید قبر پیدا کنم
باید رودخانه پیدا کنم
باید چاله بیابم
باید خودم را
از اینهمه کلمه
از این همه زنجیر
و از این همه
همه
همه
که همهمه اشان گلوگیرم کرده آزاد کنم
نه
من دیوانه نیستم
عاقلم
دیگر نمینویسم
قول میدهم
قول میدهم
من را از من نگیرید
من را حذف نکنید
من را دستگیر نکنید
بگذارید توی این مدت کوتاه
او هم
برای خودش
منی باشد
قول میدهم
من از طرف من
قول میدهم دیگر
خوابهایتان را افسرده نمیکند
دیگر الکی بدون هیچ دلیلی میانه یک شعر
نخواهد گفت "کس"
نمیگوید "پستان"
نمیخواهد تادیبش کنید
او آدم شده
و اگر بیاید توی خیابان
هیچ کس نمیفهمد
[+] --------------------------------- 
[0]