آدم گاهی نشسته توی اتاق و دارد به کتابهای فئودور و سیگار و غمهای دنیا و خستگی و چشمهای خسته دیگران فکر میکند. کمی باران زده آن بیرون و کسی حواسش نیست. و آدم دارد به خط بعد فکر میکند از داستانش که جایی قرار است پانزده نفر به نوبت به زنی که شوهرش را کشته اند تجاوز کنند و مشکوک است به اینکه دخترک بعدا باید در خیابان خودفروشی کند یا توی یک جنده خانه و اینکه شوهرش را دار میزنند یا مغزش را با گلوله و بعد یک صدای آرام به همش میریزد یک صدای تیک تیک کوچک یک بچه گنجشک که هنوز آدم را درست نمیداند چیست و هیچکدام از داستانهای تو را نخوانده. توی هوای به آن قشنگی و باران دارد برای تو لبخند میزند میخواهد بیاید تو و خودش را به انگشت تو بمالد به شرط آنکه زیاد پررو نشوی. و آدم آن لحظه به آدمهای داستانش فکر میکند و اینکه بین این همه رتیل و قورباغه دنیا هیچ وقت گنجشک ندیده روباه ندیده و گربه های بابا را نگفته که خودشان را به پای آدم میمالند و آدم آسمان را نگاه میکند میبیند باران آمده و از آسمان نه از زمین میفهمد که زمین خوشحال است. پنجره را باز میگذارد و گنجشک کنجکاو را نگاه میکند برمیگردد سر نوشتن اش میبیند دخترک از فرصت استفاده کرده فرار کرده و به شورشیان پیوسته است. گنجشک روی پنجره هم هنوز لبخند میزند...
[+] --------------------------------- 
[0]