"حالم ازت به هم میخوره دست خودم نیست لطفا کاری به کارم نداشته باش"
فکر میکنم وقتی آدم به مقامی میرسد که مردم از این حرفها به او میزنند باید بپذیرد که این حقیقت آدم هاست و اگر آدم ها دقیق و از نزدیک به هم نگاه کنند. حالشان از هم به هم خواهد خورد. فکر میکنم که دارم توی تنفرم از جهان و تنفرجهان از من لای این همه تنفر خفه میشوم. فکر میکنم داگاتا عکاس بزرگ زندگیم و سینورلی نقاشی که دوستش داشته ام و هایزنبرگ فیلسوفی که چشمهای عجیب دارد میخواستند همین را حالی من بکنند. اینکه آدمها چاره ای جز بیخوابی و تردید و نفرت و مرگ ندارند. و ما دیگر نمیتوانیم آن حیوان خوشحالی که بودیم بمانیم. شاید این کس شعری که عرفا به آن میگویند هبوط همین تغییر آدمها از حیوان به انسان بوده احتمالا حلقه گم شده داروین هم همینست، خداحافظ همه مردم باشد میدانم که تحمل کردن آدمها به خصوص امثال من که عادت دارند درباره همه چیز آن چیزی که فکر میکنند درست است را بگویند خیلی سخت است. از همه آدمهایی که دیوانه ای مثل من را تحمل میکنند سپاسگزار نیستم. از هیچ کس سپاسگزار نیستم. آدم باید در حالتی که تنها از خودش متشکر است. روی یک تخته خواب سیاه بمیرد و بقیه زندگی را در بینهایت شکنجه شود. ممنونم. صبر میکنم. شکنجه میشوم. ولی سپاسگزار هیچ کسی نخواهم بود...
[+] --------------------------------- 
[0]