داستان محمد اخوان دارد مثل قصه های بورخس هی پیچ میخورد اولش که همینطور کشکی رفت سربازی. بعدش هم توی تقسیم بین هزارتا یکی افتادند پرندک. بعد هم از آن بین ده تا یکی را فرستادند مانور. حالا که این همه بلا بدتری سرش آمده و کلی کیلومتر دویده. یادش آمده که قلبش یک اشکال کوچک دارد. و تخمی تخمی دارد معاف میشود. من اگر جای محمد بودم گوشی را یک لحظه از دکتر میگرفتم میگذاشتم روی قلب خودم که مطمئن بشوم که هنوز میزند.
[+] --------------------------------- 
[0]