دنیا خیلی نامرد است، راستش هر بار که کیومرث منشی زاده را میبینم از خودم میپرسم چطور میشود که هیچ عدالتی نیست و مردم چرا انقدر دروغ را دوست دارند. دلم میگیرد وقتی شعرای درپیت سبیل دار درباره کس شعرات دریدا حرف میزنند و قیافه میگیرند. روی سر ملت جا دارند و او که با کمی تخفیف بهترین شاعر زنده مملکت است تنهاست. راستش میفهمم که از نظر اکثر آدمها فهمیدن و راست گفتن اصلا زیبا نیست. و همه حرفهای یک تا غاز دوست دارند. شما غاز دوست دارید؟ احترامتان برای خودتان به جا ولی به تخمم من این شعر را میخوانم. سعی هم میکنم شبیه منشی زاده بشوم راست بگویم که خار مردم گاییده شود و به هر منطقی که دیدم بیلاخ خواهم داد. فقط یک جا یک کاری برای خودم دست و پا میکنم که احتیاجی به کسی نداشته باشم...
در چشم هاى او هزاران درخت قهوه بود
كه بى خوابى مراتعبير مى نمود
باران بودكه مى باريد
و او بودكه سخن مى گفت
و من بود كه مى شنود
آواى ليموييِ ليموييِ ليمويى اش را
او مى گفت:قلب هاى خود را بايد عشق بياموزى
و من مى گفت:عشق غولى ست
كه در شيشه نمى گنجد
باران بودكه بند آمده بود
و در بودكه بازمانده بود
و وى بودكه رفته بود
شعر را از وبلاگ شهرام (+) برداشته ام ولی توی شرق چاپ شده بوده انگار
[+] --------------------------------- 
[0]